}

باغچه از بهاری دیگر آبستن است

۱۳۹۵ هم تمام شد..‌. 

سالی که تا این لحظه پر اتفاق ترین سال زندگی ام بود.

سالی که در آن خیلی چیزها به دست آوردم و خیلی چیزها از دست دادم؛

اما مهم این است که آموختم.

آموختم که شاید آن چه پیش می آید از آن چه که می خواستم پیش آید برایم بهتر باشد.

شاید صلاح من ، شادی من ، آرامش من در راهی است که هرگز تصورش را نمی کردم.

حال که در لحظات پایانی سال هستیم، ترس ها و اضطراب های سال گذشته ام چه بیهوده به نظر می آیند.

چقدر وقت گذاشتم برای چیزهایی که نباید،

چقدر غصه خوردم برای چیزهایی که نباید،

چقدر اعصاب خودم و دیگران را خرد کرده ام برای چیزهایی که نباید،

و چقدر خوشحال شدم برای چیزهایی که نباید ...

این طبیعت آدم است و نمی شود به کلی محوش کرد؛ اما تلاشم در سال جدید می تواند کم کردن این ها باشد.

این که اگر می توانم چیزی را بهبود ببخشم، خب ببخشم و اگر نمی توانم، بپذیرمش.


به قرار سال قبلم تا حدودی عمل کردم.

حالا هم قرار امسال را مشخص کرده ام و از فردا باید آغازش کنم.

قرار امسالم زود قضاوت نکردن آدم هاست. این که ظاهر دیگران را معیار قضاوتم نکنم و اصلا تا وقتی با کسی مراوده نداشته ام برچسبی به او نزنم.

به امید آن که موفق شوم...


کاش، کاش، کاش امسال برای مردم کشورم بهتر از سال های پیش باشد.

کاش شادی هایمان زیادتر شوند؛

کاش غصه های سال پیش مان خنده دار به نظر بیایند؛

کاش امسال پر از اتفاقات خوب باشد؛

برای همه ی ما ...


و برای خودم امیدوارم که سال دیگر این موقع به آرامیِ همین لحظه باشم و همین قدر راضی از جایگاهم.


+ عنوان از " شاملو "

۰ ۲

وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست

صبح بود و در مترو نشسته بودم. خانوم جوانی روبروی من بود که داشت با تلفن صحبت می کرد و خب از آن فاصله ی اندک و در آن خلوتی و سکوت مترو صدایش واضح به گوش می رسید.

داشت به دوستی در زمینه ی ازدواج مشاوره می داد.

اولش که گفت اگر پسر بدی نیست بی دلیل ردش نکن، فکر کردم که خب لابد از آن هاست که کلا همه را به ازدواج دعوت می کند.

اما بعدتر داشت می گفت که او را جدا از پسرعمویی که سال ها همراه تو بوده ببین.

قلم بردار خوبی هایش را بنویس، بدی هایش را بنویس.

به جزییات دقت کن؛ تمیزی و مرتب بودن، نحوه ی رفتار با خانوم ها و ... 

اما آنقدر ها هم سخت نگیر.

می گفت نگذار بدی هایش تو را از دیدن خوبی ها باز دارد اما خوبی هایش هم تو را از بدی ها غافل نکند.

می گفت به هیچ وجه برای تصمیم به این مهمی عجله نکن. 

قرار نیست خیلی زود به نتیجه برسی. یک سال، دو سال برو ، بیا ، بگو ، بپرس ، بشنو ، ببین.

همه ی جوانب را در نظر بگیر و بعد تصمیم بگیر.


و من تمام مدت بعد از پیاده شدن فکر می کردم چقدر خوب است دوستی داشته باشی که به جای سوق دادنت به سمت کسی یا چیزی و یا منع کردنت از آن، تنها تو را دعوت کند به آرامش ، تعقل و شکیبایی.

دوستی داشته باشی که ذهن درگیرِ تو را با حرف های استرس آور درگیرتر نکند و یا برعکس راه حلش برای مسائلِ دشوار بی خیالی طی کردن و آسان گرفتن همه چیز نباشد.

این که دیدگاه و نظر خودش را خواسته یا ناخواسته تحمیل نکند و بر اساس شرایط زندگی خودش برای تو نسخه نپیچد.

فکر کردم به این که اگر هر کداممان یک دوست دلسوز اما منطقی داشته باشیم چقدر راحت تر از پستی بلندی های زندگی عبور می کنیم.


+ دوست های خوبم را از دست نداده ام اما آن ها هم مدتی است حضور فیزیکی ندارند و ارتباطمان فقط از طریق دنیای مجازی است.

این روزها بیشتر از هر وقتی نبودشان را حس می کنم. این روزها که همراه جمعی دیگر می روم و می آیم ، شوخی می کنم و می خندم و باز حس غربت دارم؛ انگار که از جنس من نیستند و دست تقدیر کنار هم قرارمان داده است.


چقدر جاهای خالی زندگی ام دارند زیاد می شوند ...


+ عنوان از سعدیِ بی همتا

۰ ۱

گذر از رنج ها

از خود درگیری های " آدم های زودرنجِ به روی خود نیاور " این است که مدام در کلنجارند و پیش خود می گویند:《 آن بنده خدا که حرف بدی نزد؛ منظوری هم نداشت. چرا انقدر سخت نگاه می کنی؟ 》

اما هیچ کدام از این حرف ها که قبولشان هم دارند دردی دوا نمی کند چون به هر حال یک جایی از قلب هست که رنجیده ...



+ آخر یک روز کشف می کنم که چرا هر گاه زمان هست، حرفی نیست و هرگاه حرف زیاد است، زمانی برای ثبت کردنش نیست!


۰ ۱

تا چه خواهد شد در این سودا سر انجامم هنوز

+ چقدر زندگی می تواند در عرض چند روز تغییر کند. چیزهایی که روزی با ترس از آن‌ها یاد می کردی به سرعت جای خود را به یک روتین ساده می دهند و آن‌گاه ترس هایت خنده دار جلوه می کنند.

در کنار این‌ ها هم هستند برنامه های روزانه ای که وقتی بعد از مدتی دور افتادن از آن‌ها بهشان بازمی‌گردی حس می کنی چقدر دل تنگ همین روزمرگی هایی بودی که از یک جایی به بعد برایت خسته کننده به نظر می آمدند.


++ این روزها بیشتر از هر زمانی باور دارم که آدمِ " دل نکندن "م . 

بی شک اگر قدرتش را داشتم هنگام ورود به هر مرحله ای از زندگی تمامی داشته های مرحله ی قبلی را در جیب هایم پنهان می کردم و با خودم می کشاندم به مرحله ی بعدی؛ خواه آدم ها اعم از دوست و نادوست باشند -که به هر حال هر دو در "آن چه می شویم" تاثیر دارند- و خواه اشیا و مکان های خاطره انگیزم.

ولی افسوس که جیب هایم تنها گنجایش چند قلاب دارند با طناب هایی رشته رشته شده از خودم ؛ برای وصل شدن به هر نقطه ای از گذشته که می خواهم. هرچند این هم نوعی به بند کشیدن خود است اما خب هیچ کس از ابتدای راه "رها شدن" را فطرتاً بلد نبوده است!

+++ همیشه هم که آدم درگیر اتفاقات تلخِ گذشته نمی شود؛ یک وقت ها هم دلش پیش خوشی های عمیقی که داشته می ماند و همه ی اتفاقات بد و خوبِ اکنون را با آن ها مقایسه می کند و شاید هم به دنبال تکرار آن لحظه هاست. ولی این خاصیت زندگی است که با گذر عمر همه چیز به مرور رنگ عوض می‌کند و در واقع بر وزن همان قانون معروف، شادی ها و اندوه ها همیشه هستند و نابود نمی شوند اما از نوعی به نوع دیگر تبدیل می‌شوند. 

به هر صورت برای ادامه ی حیات باید پذیرای این تغییرات بود.


... جدا از تمام این حرف ها باید اعتراف کنم که آدمِ " ناامید نشدن " هم هستم، با این اعتقاد که شاید هنوز راهی باشد‌...

این را هم نوشتم که بماند برای روزهای سخت!


+ زحمت عنوان را هم که "حافظ" عزیزم کشیده است.


۰ ۱

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت

دریا


خزر به وقت زمستان ۹۵ ...


۰ ۲

نشانه ها

می‌گم: هر وقت کسی بلند بلند می‌ خنده یاد تو می‌ افتم.

می‌گه: خیلی ها بابتش مسخره ام می‌ کنن.

می‌گم: اونا رو بی خیال. من خنده هات و دوست دارم. از اون جنس خنده ها رو داری که آدم خواه ناخواه باهات می‌ خنده. در ضمن خیلی خوبه آدم نشونه هایی داشته باشه تو ذهن دیگران که با اون یادش بیفتن. الان من احساسِ بی نشونی می‌ کنم.

می‌گه: ادبیات تو رو هیچ کس نداره؛ نوع جمله بندی هات ، مقنعه درست کردنات و شکل دستات هنوز تو ذهنمه.

می‌گه: همیشه داشتی مقنعه درست می‌ کردی ولی آخرش هم درست نمی‌ شد و همه ی چتری هات بیرون بود. (:


هیچ وقت متوجه نبودم که این‌قدر با مقنعه درگیرم ولی گویا بقیه متوجه بودن. 

قبلا هم چند تا از دوستانم اشاره کرده بودن به مدل حرف زدنم. می‌ دونم منظورشون فی البداهه های منه و البته دایره ی لغاتِ بعضاً من‌درآوردی که موقع شوخی هامون سر و کله شون پیدا می‌ شه. 

فقط خودم می‌ دونم که چقدر منِ جمع های خانوادگی و فامیلی متفاوته با منِ جمع های دوستانه.

همیشه وقتی با دوستان جمع می‌شیم شخصیت طناز درونیم هویدا می‌ شه و حالا که چندین ماهه خبری از دورهمی دوستانه نیست خبری هم از اون وجهه ی دیگرم نیست.

در جمع فامیل ها و آشنایان هم همیشه ازم به عنوان یه دخترِ ساکت و آروم یاد می‌ شه که خیلی گزیده صحبت می‌ کنه. 

البته هر وقت هم چیزی می‌ گه با جمله ی "چه عجب ما صدای شما رو شنیدیم" مواجه می‌ شه.

در کل فقط دوستانم چیزی که واقعاً هستم رو می‌بینن و نمی‌ دونم این خوبه یا بد.

به هر صورت جالبه که آدم گاهی از دوستانش بپرسه چه چیزهایی ازش تو ذهنشون مونده اون هم وقتی که مدت هاست همدیگر رو نمی‌بینن. 

دست کم از بعضی رفتار های خودمون باخبر می‌ شیم که ناخودآگاه و از سر عادت انجام می‌ دادیم ولی خودمون هیچ ‌وقت حواسمون نبوده. 


۰ ۱

از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو

پاییز هم دارد تمام می شود...

این اولین پاییزِ آرام و بی دغدغه بود؛ چه دغدغه های خوب و چه دغدغه های بد.

هر چند چیزِ زیادی از پاییز بودنش نفهمیدم این قدر که در خانه بودم اما حس و حالش را دریافت کردم و لذت بردم.

اگر به من بود کلا نیمه ی دوم سال را روی "تکرار" می گذاشتم بس که دوستش دارم.

پاییزِ امسالِ ما که بدون برف بود. خیلی شهر ها از جمله تهران برف آمد ولی ما بی نصیب بودیم... با وجود این میزان نزدیکی به پایتخت!

یادم هست اولین برفِ سال گذشته آخر های پاییز آمد و روزِ تولدم؛ چه روز زیبایی هم شد.

البته خوشبختانه اگر برفش قسمت ما نشد، آلودگی اش هم با آن غلظت به ما نرسید.

این را وقتی کاملا حس کردم که یک نصفِ روز را در تهران گذراندیم و با سوزش چشم و سردرد برگشتیم.


+ از تفریحات این روزهایم چرخیدن در پیج های مردمِ کشور های دیگر است که آماده ی کریسمس می شوند و از خریدها و تزییناتِ درخت کاجشان عکس می گذارند.

حالِ خوبشان را بی نهایت خریدارم، بنتِ قنسول هایشان را هم.


++ سال هایی بود که با سرد شدن هوا بساطِ کرسی به راه می انداختیم. حالا بی اندازه دلم هوای کرسی دارد. به نظرم "حذفِ کرسی از خانه ها" از غم انگیزترین حذف های تاریخ بود. 

اصلا من عاشق زمستان هایی هستم که در فیلم های مربوط به ایرانِ دهه های قدیم به تصویر کشیده شده است. چراغ های علاءالدین و نفت آوردن و بردن...

بارها به این فکر کرده ام که من احتمالا باید ۲۰، ۳۰ سال زودتر به دنیا می آمدم با این علایقم!

بگذریم...


+++ در وبلاگی نوشته بود که حواستان هست تا ۵ سال دیگر نمیتوانیم بگوییم سال هزار و سیصد و خرده ای‌‌؟

ذهنم مشغول این شد که ما عادت کرده ایم بگوبیم دهه شصتی ها ، دهه هفتادی ها و از این قبیل. حال به بچه هایی که در اولین دهه ی ۱۴۰۰ به دنیا می آیند چه قرار است بگوییم؟ دهه دهی ها مثلا یا دهه اولی ها یا شاید سه چهار سال اول بگوییم چهارصدی ها!

ذهن آدم است دیگر... درگیر هر چیزی می تواند بشود. (:


++++ زمستانِ پیش رو زمستانِ خاصی است؛ لااقل برای من... شروع مهمی پیش رو دارم.

خدا کند که خوش بگذرانیم این آخرین فصلِ ۱۳۹۵ را.

فقط ای کاش کسی بی سرپناه نباشد در این سوز و سرما... ای کاش...


▪ از این پست های درهم برهم... آن هم به وقت ۳:۲۵ بامداد...


+ عنوان هم بی ربط...

 آخرهای نوشتنم پلی لیست رسید به آهنگ " کاروان" از "استاد بنان" و عنوان را از روی شعر کامل آن برداشتم. 


۰ ۳

تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت

حس خوبی داره که میون خستگی ها و بی حوصلگی ها گوشی رو بگیری دستت و به جای چک کردن تلگرام، گشت زدن تو اینستاگرام یا هر کارِ دیگه ای فقط یه شعر بخونی.

آدم نمی تونه هر جا می ره با خودش دیوانِ اشعار حمل کنه اما می تونه با گوشی ای که همیشه همراهشه دیوان ها حمل کنه.

خوندن یه غزل از سعدی، حافظ یا باقی شعرا هم قبل از خواب خالی از لطف نیست.


+ فقط به دنبال یه برنامه بودم که شعرهای مولانا رو داشته باشه و این همه برنامه نصیبم شد.

++ هر چند ایراد هایی به برنامه هاشون وارده اما خب جای پیشرفت هست.

+++ از اینجا می تونید بگیرید.

++++ شاید هم فقط محض این که جای "آذر ۱۳۹۵" اون گوشه خالی نباشه.


+ عنوان بخشی از رباعی مولانا :

تا حاصل دردم سبب درمان گشت 

پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت 

جان و دل و تن حجاب ره بود کنون 

تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت


۱ ۳

من خوبِ خوبم

داشتم بار و بندیلم و جمع می کردم برم یه شهر دیگه که پیام آوردند: به کجا چنین شتابان؟ ماندگار شدی جانم...

از یه طرف دوست داشتم برم به یه شهر دوست داشتنی دیگه و زندگی مستقلانه و دور از خانواده رو تجربه کنم ، از یه طرف هم دوست داشتم پیش خانواده ام باشم. 

هفت سال کم نیست. می ترسیدم وسط اون راه طاقت فرسا کم بیارم. اتفاقی که برای خیلی ها میفته.

نمیدونم ... سپرده بودم به خود خدا و فقط صلاحم و ازش خواسته بودم.

اون هم در عین ناباوری من رو کنار خانواده ام نگه داشت. 

اولش شوکه شدم چون اینجا موندنم خیلی بعید بود. تمام این مدت به انتخاب های بعد از این انتخابم فکر میکردم.

بعدش یکم ناراحت شدم چرا که اون تصویر دختر مستقل و خودساخته ای که تو یه شهر دیگه و با وجود غریبی با قدرت داره برای هدفش زحمت میکشه در حد همون تصویر موند.

اما الان به این فکر می کنم که قرار نیست آدم حتما از همه دور باشه تا بتونه روی پای خودش بایسته. میشه همین جا بمونی و شب به شب برگردی خونه ی خودت اما برای استقلالت هم تلاش کنی و مشکلاتت رو خودت به تنهایی حل کنی.

حالا خوشحالم و از انتخابم راضی.

هر چند تعطیلاتم چهار ماه دیگه هم ادامه داره... اما این رو هم به فال نیک می گیرم. شاید بعد از مسیر سختی که تا اینجا طی کردم نیاز به استراحت بیشتری دارم. 

فقط باید برنامه های خوبی برای خودم بریزم تو این چند ماه. 

تنها بدیش اینه که این استراحت چند ماهه فقط برای من پیش اومده و دوستانم به زودی درگیری های درسی شون شروع میشه. 

مهم نیست ... 

من خوبِ خوبم ... (:


+ موقع نوشتن پست آهنگ " فوق العاده " ی رستاک تو ذهنم بود :


من خوبِ خوبم

لبخندت کجاست


تو که می خندی

همه چی زیباست


۱ ۰

هر چه پیش آید خوش آید

تابستان نفس های آخرش را می کشد.

پاییز جانم هم کم کم دارد رخ می نمایاند؛ با همین نسیم های سر صبحی و نیمه شبی.

و من در بی خیال ترین ، بی دغدغه ترین و البته بی تفاوت ترین حالت ممکن قرار دارم.

نه چیز های غم انگیزی دارم که بهشان فکر کنم و نه چیز های هیجان انگیز. 

نه نگرانی خاصی دارم و نه ذوق خاصی.

هر چند بد هم نیست. 

همین روز های بی خیالی محض، وقتی می دانم که دیر یا زود جایشان را به روز های شلوغ و پر سر و صدا می دهند ، در نوع خود دل انگیزند.

البته نمی دانم روز های شلوغ آینده ، شاد و سر زنده خواهم بود یا کسل و افسرده. اما نه بهشان فکر می کنم و نه هراسانم از این آینده ی نامعلوم.

در واقع خودم را در مسیر سرنوشت قرار داده ام. شاید آنچه پیش می آید بهترین باشد.

حال که می توانم ، استراحت هایم را می کنم.

حال که می توانم ، انرژی هایم را ذخیره می کنم.

حال که می توانم آرامش در وجود خودم تزریق می کنم.


آینده را با "حال"م تضمین می کنم. 

باقی اش هر چه بادا باد ...



+ عنوان بخشی از شعر " شهریار " :


هر چه در پیشم از آن زلف پریش آید خوش آید

من دلی درویش دارم هر چه پیش آید خوش آید


۱ ۰
درباره من
این‌جا مکانی است برای تخلیه‌ی ذهن...
برای نوشتن از سکوت‌هایی که پر از کلمه‌اند،
نوشتن از حرف‌هایی که نباید گفته شوند و می‌شوند،
نوشتن از آن نجواهایی که زاده نشده می‌میرند...
نویسنده
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان