}

هر پیراهنی که پوشیدم عطرِ تو را با خود داشت


محبوبِ روزهای دورم!


نمی‌دانم بعد از این همه مدت که برایت ننوشتم از کجا شروع کنم.

از روزهایی بگویم که یکی در میان بَدَم [ واقعاً بد ] یا از دلایل این حال و روزم بگویم که این یکی را خودم هم درست نمی‌دانم.
یا شاید هم باید برایت بگویم که چقدر زیبایی های زندگی زیادند و هر روزم بهتر از دیروز است و از این قبیل دروغ ها ...

نمی‌‌دانم کجایی و چه می‌کنی اما می‌دانم که تو احوالت به بدیِ من نیست. بس که هیچ وقت هیچ چیز را جدی نمی‌گرفتی و اصلا برایت مهم نبود دور و برت چه می‌گذرد.
برعکس من که از آب و هوا گرفته تا وضعیت بقای خرس های قطبی و چه و چه روی حالات هر روزم اثر می‌گذاشت. عجیب است که این مورد در اثر همنشینی با تو تغییری نکرد؛ هنوز هم کوچک‌ ترین اتفاق ها غمگین یا خوشحالم می‌کند.
هر چند که حالا غم بزرگِ نبودنِ تو روی همه ی لحظاتی که قبل تر‌ ها می‌شد خوب تلقی شان کرد سایه انداخته است.
ولی من هم یاد گرفته ام چگونه زندگی کنم.
باید یاد می‌گرفتم؛ 
چون خوب می‌دانستم که ما تا وقتی زنده ایم، نمی‌میریم! 
هر چقدر هم که خودمان بگوییم بدونِ هم می‌میریم.
مگر این‌که بتوانیم احساساتمان را کاملا بکشیم که این هم غیر ممکن است! 
حس ها که انتها ندارند؛ می‌شود آدمِ غمگین را شاد کرد و آدمِ شاد را غمگین، می‌شود آدمِ غمگین را غمگین تر کرد و آدمِ شاد را شاد تر.
انتهایی برای احساساتِ آدمی نیست ...

گاهی اوقات هم فکر می‌کنم که شاید دیگر در این دنیا نباشی؛ در آن روزها بیشتر کار می‌کنم، بیشتر خودم را خسته می‌کنم تا شاید ساعت ها زودتر بگذرند، روزها زودتر تمام شوند تا به مرگ نزدیک تر شوم؛ تنها به اشتیاقِ دیدنِ تو ...
این هم یک انگیزه برای گذرانِ زندگی است دیگر.

باقی وقت ها هم که گمانم به زنده بودنِ توست، به تمام جاهایی که ممکن است حضور داشته باشی فکر می‌کنم و در روزها و ساعت های مختلف می آیم تا مگر ببینمت.

می‌دانی، یقین دارم که یک روز تو را خواهم دید. 
چیزی بیشتر از این دیدار نمی‌خواهم.
تنها می‌خواهم یک بار دیگر دیده باشمت؛ 
بی هیچ خواسته و انتظاری از تو ...
بی هیچ ادامه ای ...
چرا که ماجرای من و تو آن گونه به پایان رسید که دیگر امیدی به ادامه یافتنش نیست.

اما من خسته نمی‌شوم از نوشتنِ این نامه های بی نام و نشان! 
نامه هایی که گیرنده اش را به پستچی واگذار می‌کنم تا به هر کس که خواست برساند.
شاید، شاید، بر حسب اتفاق ، یک بار هم که شده به دستِ تو رسید ...

۰ ۱

دلتنگی هایم به خیابان ها رسید


ریچارد مهربانم!

نامه ات را خواندم.

مثل همیشه زیبا و پر احساس...

تو کلمه ها را به زیبایی کارگردانی می کنی. کاری که من در انجامش ناتوانم.

من فقط می نویسم... هر چه دلم می گوید... هر چه در مغزم می گذرد... می نویسم و می گذرم. آنقدر اشتیاق نوشتن جمله های بعدی را دارم که فرصت یافتن واژه های خوب را ندارم.

پس همین نوشته های ساده را از من بپذیر.


ریچ!

دلم این روزها از همه ی روزهای دیگر تنگ تر است. حتما یادت هست. دو روز دیگر سالگرد آشنایی مان است.کاش می توانستی بیایی و مثل هر سال برویم به همان ایستگاه قطاری که ما را به هم شناساند. همان روزی که با مادرم دعوایم شده بود و می خواستم با اولین قطار به خانه ی مادر بزرگم بروم. 

تو مقصدت مثل من بود و مقصودت نه. تو باز می گشتی و من می رفتم ، هر دو به یک جا.

آمده بودی شهر ما به دوست قدیمی ات که دو ماه از او بی خبر بودی سربزنی. این ها را خودت گفتی وقتی کنارم روی آن نیمکت آهنی زنگ زده نشسته بودی... کاملا بی مقدمه ...

اما من آدم بی مقدمه حرف زدن با غریبه ها نبودم. آدم بی هوا حرف زدن ها، بی هوا درد و دل کردن ها ... تو بودی انگار که یک دفعه گفتی : دوستم را دیدم... بعد از دو ماه... 

من که متعجب شده بودم هیچ نگفتم.

تو گفتی: مال اینجایی یا تو هم آمده بودی دوستت را ببینی ؟

تنها گفتم : اهل همین جا هستم.

دیگر متوجه نشدم که چطور بدون این که حواسم باشد مرا به حرف کشیدی و من برایت از دعواهای یک روز در میان و بعضا هر روزه با مادرم گفتم و از دائم این طرف و آن طرف بودنت شنیدم. می گفتی اهل یک جا بند شدن نیستی. مدام سفر می کنی تا آدم های مختلف را ببینی ... حرف های مختلف بزنی ... حرف های مختلف بشنوی.

به خودم که آمدم دیدم در قطار نشسته ایم و دقیقه ها حرف زده ایم... از خیلی چیز ها... از این در و آن در...

آخرش هم خوابت برد...

به مقصد که رسیدیم بیدارت کردم و پیاده شدیم. تو آدرس خانه ی مادربزرگم را خواستی تا روز بعد بیایی و حرف هایمان را ادامه دهیم. من هم برایت نوشتم و خداحافظی کردیم.

تمام عصر های آنجا بودنم همدیگر را دیدیم.

روز آخر هم که بر می گشتم شهر خودم نامه ای در جیب کنار ساکم چپاندی و گفتی جوابش را برایت بنویسم. 

یادت هست اولین نامه ات را ؟ 

نوشته بودی جز پدر و همان دوست قدیمی ات هیچ کس را بیشتر از چند ساعت تحمل نکرده ای اما در همان چند روز به این نتیجه رسیدی که من فرق می کردم. می خواستی من را هم به دایره ی آدم های زندگی ات اضافه کنی.

روزها و ماه ها گذشت... من آمدم، دیدمت ، برگشتم... تو آمدی، دیدی ام ، برگشتی...

و نامه ها همچنان می رفتند و می آمدند.

ما هر روز عاشق و عاشق تر می شدیم.

نمی دانم این جنگ لعنتی از کجا پیدایش شد و تو را از من جدا کرد.

نامه می نویسم و دائم نگرانم نکند در آن شلوغی گم شود و به دستت نرسد... یا نامه هایم به دستت برسد و جوابش به دست من نرسد.

لابد می پرسی نگران خودت نیستم؟

هستم اما به خودم اجازه نمی دهم به اتفاق های بد فکر کنم. مگر می شود کسی بخواهد تو را از من بگیرد؟

منی که دیگر مادر بزرگی هم در آن شهر ندارم اما گهگاه سر از آنجا در می آورم و همه ی قدم زدن های دوتایی مان را در کوچه ها و خیابان های شهر تنها مرور می کنم. 


ریچارد!

جنگ به این جا هم رسیده. مادر می گوید باید قبل از بدتر شدن اوضاع جمع کنیم و از این جا برویم. نمی دانم به کجا خواهیم رفت اما حتما وقتی مستقر شدیم از اوضاع و احوالم برایت می نویسم.


کاش برمی گشتی ریچ ...


دلتنگ تو 

...

۰ ۲

ستاره ای روی دوش تو بود


تئودور!

از آن روز که تو رفتی خیلی چیز ها در من مرد. 

مثل هیجان ، ذوق ، خنده های از ته دل ...

نمی گویم همه چیز ؛ چرا که هنوز چیزی در درونم هست که بیرونی ها به آن "امید" می گویند. 

امید به دوباره دیدنت ... امید به هنوز دوست داشتنم ...


تئو!

آدم های این جا مرا نمی فهمند. 

همیشه از من توقع لبخند دارند. 

همیشه در جواب "حالت چطور است؟" ، "خوب" می خواهند. 

این ها نمی دانند رفتن تو یعنی چه. 

به خیال خودشان آدم ها همه در گذر هستند ، پس رفتنشان آنقدر ها هم غم انگیز نیست. 

می گویند نگران نباش! رفتن هر شخص یعنی آمدن شخصی دیگر . 

هه ، این ها چه می فهمند نبودن تو چه شکنجه ای است ...  چه انتقامی است ... 

انتقام دنیا از من شاید ...  به سبب گناهی که نمی دانم چیست.

این ها چه می دانند دلتنگت بودن چه به روزم آورده. 

نمی دانند دلتنگی برای تو شبیه دلتنگی برای هیچ کس دیگری نیست.

گویی دستی قلبم را در مشت گرفته و هی می چلاند. 


تئو!

نمی دانم نامه هایم به دستت می رسند یا نه و اگر می رسند می خوانیشان یا ... 

بگذار به بعد از "یا" فکر نکنم.

من تا انگشتانم توان دارند برایت می نویسم حتی اگر هرگز پاسخی از تو دریافت نکنم. 

چرا که همین انتظار و امید به جواب نامه هایم مرا زنده نگه داشته است.

خوب باش ...



دوستدارت 

...

۰ ۰
درباره من
این‌جا مکانی است برای تخلیه‌ی ذهن...
برای نوشتن از سکوت‌هایی که پر از کلمه‌اند،
نوشتن از حرف‌هایی که نباید گفته شوند و می‌شوند،
نوشتن از آن نجواهایی که زاده نشده می‌میرند...
نویسنده
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان