}

پیش از نیمه شب



Céline: Do you remember this friend of mine? George, from New York.
Jesse: No.
Céline: Oh, no, that was before. That was before.
Jesse: What was?
Céline: He was this friend of mine that, when he found out he had leukemia, and he was probably going to die, he confessed to me that the first thing that came to his mind was relief.
Jesse: Relief? But why?
Céline: Well, before he found out he had nine months to live he was always so worried about money, and now his thought was, great! I have more than enough money to live for the next nine months, I've made it!
Jesse: Oh, okay.
Céline: And then he was finally able to enjoy everything about life, even like being stuck in traffic. He would just enjoy looking at people... staring at their faces. Just little things.


Before Midnight _ 2013



سلین: اون دوستم و یادته ، جرج ، اهل نیویورک بود؟
جسی: نه 
 .سلین: اوه ، اون مال قبل از آشنایی مون بود ، قبلش بود
جسی: چی؟
سلین: به هر حال اون یکی از دوستام بود که وقتی فهمید سرطان خون داره و احتمالا  قراره بمیره اعتراف کرد اولین چیزی که تو ذهنش اومد آرامش بود
جسی: آرامش؟ ولی چرا؟
سلین: آره ، قبل از این که بفهمه نه ماه دیگه برای زندگی وقت داره همیشه نگران پول بود. اما بعد فکرش این بود: عالیه! من بیشتر از حد کافی برای نه ماه زندگی پول دارم ؛ موفق شدم
.جسی: اوه ، باشه
سلین: و بعد بالاخره تونست از هر چیزی تو زندگی لذت ببره، حتی گیر کردن تو ترافیک. از نگاه کردن به مردم ، خیره شدن تو صورتشون هم لذت می برد. همین چیزای کوچیک


پیش از نیمه شب _ 2013 
۲ ۰

ندانم جز خدایت در همه من

به این فکر می کنم که وقتی هزاران نفر آدم چیزی را از خدا می خواهند که تنها نصیب عده ی معدودی می شود خدا چه می کند؟ چگونه انتخاب می کند؟ آن هایی را که انتخاب نمی شوند چگونه راضی می کند؟ که اصلا راضی می شوند آن ها؟


گاهی که به یکی از خواسته هایم نمی رسم می گویم حتما حکمتی در آن بوده. بعد می گویم نه ، تقصیر خودم بوده که همه ی جوانب را در نظر نگرفتم. دست آخر هم می گویم لابد همانطور که می گویند سرنوشت آدمی از قبل معین شده است. آخر سر هم نمی فهمم کار، کار کدام یک بوده؛ حکمت؟ کم کاری من؟ یا سرنوشت؟ 


جز خود او چه کسی می داند واقعا؟ هیچ کس ...


یک وقت ها هم هست که حرف حالی ات نمی شود. فقط و فقط به "دست یافتن" فکر می کنی و می خواهی هر طور شده خدا را مجاب کنی تو را به مقصودت برساند. اگر هم به جز این شود حسابی توی پرت می خورد. این طور مواقع باید زمان بگذرد تا بتوانی درست همه چیز را بررسی کنی و بالاخره با خودت کنار بیایی .


حالا من هم در همین موقعیت به سر می برم و چیزی را می خواهم که هیچ تضمینی نیست برای به دست آوردنش. فقط باید دعا کرد.


خدایا !  

می شود این بار میان این اکثریت "من" جزیی از آن اقلیت باشم؟



+عنوان از " عطار " :

 ندانم جز خدایت در همه من
تویی قلب و تویی جان و تویی تن 




۰ ۰
درباره من
این‌جا مکانی است برای تخلیه‌ی ذهن...
برای نوشتن از سکوت‌هایی که پر از کلمه‌اند،
نوشتن از حرف‌هایی که نباید گفته شوند و می‌شوند،
نوشتن از آن نجواهایی که زاده نشده می‌میرند...
نویسنده
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان