}

تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد


کاش بعضی مرحله های زندگی دکمه ی skip داشت ...






۱ ۰

پیش از غروب




Jesse: I've always felt there was some kind of mystical core to the universe.

But, more recently, I've started to think that me, my personality , whatever...

I don't have any permanent place here.You know, in eternity, or whatever.

And the more I think that, I can't go through life saying that this is no big deal. 

I mean, this is it! This is actually happening. What do you think is interesting, what do you think is funny, what do you think is important.

You know, every day is our last.



Before Sunset _ 2004



جسی: همیشه احساسم این بوده که یه جور راز و رمز ماورایی تو دنیا وجود داره.

اما اخیرا فکر می کنم من ، یعنی شخصیتم یا هر چیزی که اسمش و میذاری، هیچ جایگاه ثابتی اینجا ندارم. منظورم تو سرنوشته ، می فهمی؟

و هر چی بیشتر فکر می کنم می فهمم نمی تونم بگم زندگی اهمیتی نداره.

منظورم اینه که زندگی همینه. همین اتفاقاتی که داره میفته. اتفاقاتی که به نظرت جالبه ، اتفاقاتی که به نظرت خنده داره ، اتفاقاتی که برات مهم اند.

یعنی هر روز آخرین روز ماست.



پیش از غروب _ 2004


۰ ۰
درباره من
این‌جا مکانی است برای تخلیه‌ی ذهن...
برای نوشتن از سکوت‌هایی که پر از کلمه‌اند،
نوشتن از حرف‌هایی که نباید گفته شوند و می‌شوند،
نوشتن از آن نجواهایی که زاده نشده می‌میرند...
نویسنده
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان