تابستان نفس های آخرش را می کشد.
پاییز جانم هم کم کم دارد رخ می نمایاند؛ با همین نسیم های سر صبحی و نیمه شبی.
و من در بی خیال ترین ، بی دغدغه ترین و البته بی تفاوت ترین حالت ممکن قرار دارم.
نه چیز های غم انگیزی دارم که بهشان فکر کنم و نه چیز های هیجان انگیز.
نه نگرانی خاصی دارم و نه ذوق خاصی.
هر چند بد هم نیست.
همین روز های بی خیالی محض، وقتی می دانم که دیر یا زود جایشان را به روز های شلوغ و پر سر و صدا می دهند ، در نوع خود دل انگیزند.
البته نمی دانم روز های شلوغ آینده ، شاد و سر زنده خواهم بود یا کسل و افسرده. اما نه بهشان فکر می کنم و نه هراسانم از این آینده ی نامعلوم.
در واقع خودم را در مسیر سرنوشت قرار داده ام. شاید آنچه پیش می آید بهترین باشد.
حال که می توانم ، استراحت هایم را می کنم.
حال که می توانم ، انرژی هایم را ذخیره می کنم.
حال که می توانم آرامش در وجود خودم تزریق می کنم.
آینده را با "حال"م تضمین می کنم.
باقی اش هر چه بادا باد ...
+ عنوان بخشی از شعر " شهریار " :
هر چه در پیشم از آن زلف پریش آید خوش آید
من دلی درویش دارم هر چه پیش آید خوش آید