محبوبِ روزهای دورم!
نمیدانم بعد از این همه مدت که برایت ننوشتم از کجا شروع کنم.
محبوبِ روزهای دورم!
نمیدانم بعد از این همه مدت که برایت ننوشتم از کجا شروع کنم.
تئودور!
از آن روز که تو رفتی خیلی چیز ها در من مرد.
مثل هیجان ، ذوق ، خنده های از ته دل ...
نمی گویم همه چیز ؛ چرا که هنوز چیزی در درونم هست که بیرونی ها به آن "امید" می گویند.
امید به دوباره دیدنت ... امید به هنوز دوست داشتنم ...
تئو!
آدم های این جا مرا نمی فهمند.
همیشه از من توقع لبخند دارند.
همیشه در جواب "حالت چطور است؟" ، "خوب" می خواهند.
این ها نمی دانند رفتن تو یعنی چه.
به خیال خودشان آدم ها همه در گذر هستند ، پس رفتنشان آنقدر ها هم غم انگیز نیست.
می گویند نگران نباش! رفتن هر شخص یعنی آمدن شخصی دیگر .
هه ، این ها چه می فهمند نبودن تو چه شکنجه ای است ... چه انتقامی است ...
انتقام دنیا از من شاید ... به سبب گناهی که نمی دانم چیست.
این ها چه می دانند دلتنگت بودن چه به روزم آورده.
نمی دانند دلتنگی برای تو شبیه دلتنگی برای هیچ کس دیگری نیست.
گویی دستی قلبم را در مشت گرفته و هی می چلاند.
تئو!
نمی دانم نامه هایم به دستت می رسند یا نه و اگر می رسند می خوانیشان یا ...
بگذار به بعد از "یا" فکر نکنم.
من تا انگشتانم توان دارند برایت می نویسم حتی اگر هرگز پاسخی از تو دریافت نکنم.
چرا که همین انتظار و امید به جواب نامه هایم مرا زنده نگه داشته است.
خوب باش ...
دوستدارت
...