}

از زندگانیم گله دارد جوانیم

آقائه تا نشست تو تاکسی شروع کرد به گله کردن از دست زن و بچه و کار و خرج و مخارج زندگی. 

فقط دنبال یه جفت گوش می گشت برای شنیدن ناراحتی هاش.

از مسئولیت مرد خونه بودن خسته بود.

آخرین چیزی هم که قبل از پیاده شدنم داشت می گفت این بود: گناه که نکردیم مرد شدیم.


از اون موقع ذهنم مشغوله که واقعا تو این زمونه "زن بودن" سخت تره یا "مرد بودن" ؟

(البته منظورم بین قشر متوسط جامعه است.)


زن که باشی باید حواست به همه چیز خونه باشه ؛ از خورد و خوراک و درس و تربیت بچه ها گرفته تا پای غر زدن های همسر از روز کاری سختی که داشته نشستن. شاغل هم که باشی به مراتب سخت تره. وقتی بیای خونه باز همه ازت توقع دارن به همه ی کارای خونه برسی.


مرد هم که باشی یه سره باید حواست به قسط خونه و ماشین و خرج خوراک و پوشاک خانواده و مخارج تحصیل بچه ها باشه و بشینی حساب کنی که چطوری حقوقت رو تا آخر برج برسونی.


± پس کی و کجا زندگی با خیال راحت؟ 

±± بعد میگن چرا جوونا ازدواج نمی کنن. 


+ عنوان بخشی از شعر " شهریار " :


از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم



۰ ۲

زمان را لمس می کنم

خیلی وقت ها فکر می کنم به این که اگر در زمان و مکان دیگری به دنیا آمده و زیسته بودم چگونه می بودم؟ چه اندیشه هایی داشتم؟ دغدغه هایم چه بود؟


مثلا می توانستم دختر دبیرستانی و خیالبافی باشم در دهه ای از دهه های گذشته که نگاه ِ از سر ِ اتفاق بر من افتاده ی پسر همسایه را عاشقانه به حساب بیاورم.

می توانستم دختر دبیرستانی ِ خیالباف و دلباخته ای باشم در دهه ای از دهه های گذشته که ساعت ها لب پنجره بنشینم تا از پشت پرده و پنهانی ، پسر همسایه را که بالاخره بعد از ساعت ها انتظار از خانه بیرون آمده ببینم.

می توانستم دختر نوجوان ِ خیالباف و خجالتی ای باشم که وقتی با پسر ِ خجالتی تر ِ همسایه در مسیر مدرسه روبرو می شوم، با تمام دلتنگی و تمنای دیدن ِ رخ یار چشم بدوزم به زمین - همانجایی که او چشم دوخته - و سلام زیر لبی بگویم و حواسم باشد لرزه بر اندام صدایم نیفتد تا بتوانم همان یک سلام را درست ادا کنم ،

و حواسم باشد که چشمانم سرکشی نکنند ، 

و حواسم باشد که پاهایم توقف بیجا نکنند ، 

و بعد ...

تمام راه تا رسیدن به مدرسه خیال ببافم... که این بار سلامش رنگ و بوی دیگری داشت. حتی به نظرم یک آن نگاهش داشت می آمد بالا که مهارش کرد. اصلا این ها به کنار... لبخند محوش را بگو. مطمئنم آن بالا آمدن نامحسوس گوشه ی لبش لبخند بود. تا به حال دیده بودی حین سلام کردن به مینا ، دختر خاله ی به تازگی هم محله ای شده اش ، لبخند زده باشد؟ 

اصلا لبخند او را جز هنگام حرف زدن با مهری خانم ، مادر عزیز تر از جانش ، دیده بودی؟

چقدر مهری خانم کیف می کند بابت داشتن چنین پسری.

نشد یک بار جمع زنانه ای باشد و مهری خانم از پسرش نگوید. نگوید که هر چقدر خاطر پسرش برای او عزیز است، خاطر او برای پسرش هزاران بار عزیز تر است.

حق هم دارد. مهری خانم که جز این یک پسر کسی را ندارد. من هم اگر مهری خانم بودم تمام زندگی ام میشد پسر محجوبم که محبوب محل است و همه ی "دختر دار ها" آرزوی دامادی مثل او را دارند و همه ی "دختر ها" آرزوی گوشه چشمی از او. اما او دل در گروی مهر دختر همسایه دارد. 

دارد دیگر ... اگر ندارد پس گوشه های لب هایش - هر چند اندک - رفته بودند آن بالا چه کنند؟

معلوم است که دلش در بند دختر همسایه است. معلوم است که گلویش گیر کرده است. فقط کاش سرفه کند تا همه بدانند و دیگر ننشینند کنار مهری خانم از انگشتان " هنر ریز " دخترهایشان بگویند.

و همین هاست که باعث می شود من خانه ماندن و ساعت ها لب پنجره نشستن را به این مجلس های زنانه ترجیح دهم.

می توانستم روزهایم را همین طور با بی خیالی و این فکر و خیال ها بگذرانم.


و ...

می توانستم در زمان و  مکان دیگری به دنیا آمده و زیسته باشم و شاید آن وقت به این فکر میکردم که اگر در عصری مثل عصر فعلی زندگی میکردم چگونه می بودم؟


۱ ۱

هر چه پیش آید خوش آید

تابستان نفس های آخرش را می کشد.

پاییز جانم هم کم کم دارد رخ می نمایاند؛ با همین نسیم های سر صبحی و نیمه شبی.

و من در بی خیال ترین ، بی دغدغه ترین و البته بی تفاوت ترین حالت ممکن قرار دارم.

نه چیز های غم انگیزی دارم که بهشان فکر کنم و نه چیز های هیجان انگیز. 

نه نگرانی خاصی دارم و نه ذوق خاصی.

هر چند بد هم نیست. 

همین روز های بی خیالی محض، وقتی می دانم که دیر یا زود جایشان را به روز های شلوغ و پر سر و صدا می دهند ، در نوع خود دل انگیزند.

البته نمی دانم روز های شلوغ آینده ، شاد و سر زنده خواهم بود یا کسل و افسرده. اما نه بهشان فکر می کنم و نه هراسانم از این آینده ی نامعلوم.

در واقع خودم را در مسیر سرنوشت قرار داده ام. شاید آنچه پیش می آید بهترین باشد.

حال که می توانم ، استراحت هایم را می کنم.

حال که می توانم ، انرژی هایم را ذخیره می کنم.

حال که می توانم آرامش در وجود خودم تزریق می کنم.


آینده را با "حال"م تضمین می کنم. 

باقی اش هر چه بادا باد ...



+ عنوان بخشی از شعر " شهریار " :


هر چه در پیشم از آن زلف پریش آید خوش آید

من دلی درویش دارم هر چه پیش آید خوش آید


۱ ۰

راهی که در او نجات باشد بنما

در بزرگترین دوراهی زندگی ام گیر کرده ام.

هر کدام از این دو هم از راه های کوچک تری ساخته شده اند که انتخاب را سخت تر کرده اند.

رفتن از هر کدام این راه ها یعنی از دست دادن بعضی چیز ها که در راه دیگر فراهم است.

اما چیزی که این میان مرا بیشتر از همه آزار می دهد این حس است که می گوید از هر راهی بروی آخر سر به این نتیجه می رسی که راه نرفته بهتر بوده و همین فکر هاست که به من اجازه ی تصمیم گیری نمی دهد.

تنها در یک حالت است که دیگر خیال خودم و همه راحت می شود؛ این که یک راه میانی ساخته شود که البته غیر ممکن هم نیست فقط نیازمند شرایط خاصی است که آماده کردنش کار من نیست و من تنها می توانم دعا کنم.


خدایا! 

هر چه که قسمتم شد فقط کمک کن راضی باشم و احساس پشیمانی نکنم.

همین ...



+ عنوان از " ابوسعید ابوالخیر " :


یا رب ز کرم دری به رویم بگشا
راهی که در او نجات باشد بنما

مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما


۰ ۰

دلتنگی های دختری همین حوالی

نمی دانم چرا دچار دلتنگی های کوتاه مدت نمی شوم. یعنی مثلا یکی را هر روز ببینم و یک دفعه مدتی نبینم دلتنگی خاصی احساس نمی کنم. احساس گم کردن دارم اما دلتنگی نه. انگار باید خیلی بگذرد تا نبود آدم ها را باور کنم. چه موقتی و چه دائمی...

اما دلتنگی های طولانی مدت فراوانی دارم ...

مثلا دلم برای خانه ی بچگی هایم تنگ شده است؛ به خصوص برای آن پاسیویی که همیشه ی خدا یکی دو تا یاکریم در آن لانه داشتند و هر روز صبح باید حتما نگاه می کردم تا بفهمم سر جایشان هستند یا تخم گذاشته و رفته اند.

برای بالکنی که در آن با چادر مادر تاب کم ارتفاعی درست می کردم - یک سر بسته به نرده ها و سر دیگر بسته به دستگیره ی در - و برای من امن ترین تاب دنیا بود. 

برای وقت هایی که در آن بالکن می نشستم و به فوتبال بازی کردن برادر هایم و دیگر پسر های کوچه نگاه می کردم. کوچه ای که خیلی بزرگتر از کوچه های دیگر بود. 

برای وقت هایی که ما چند روز خانه ی خاله می ماندیم یا خانواده ی خاله چند روز خانه ی ما می ماندند.جمعا می شدیم پنج پسر و دو دختر و بازی می کردیم؛ گاهی کش بازی ، گاهی آقای گل ، گاهی هم لیگ پنالتی برگزار می کردیم.

حالا اما تنها دختر دیگر جمعمان که با وجود چند سال بزرگتر بودن همبازی کودکی هایم بود خانومی متاهل و دارای فرزند است. بقیه مان هم که درگیر درس و این چیز هاییم.


دلم تنگ است برای عروسک کچل شده ای که برایش لباس می دوختم و آن خرگوش سبز و نارنجی هدیه ی مادربزرگ که هنوز هم دارمشان اما دیدنشان " بغضی" ام می کند.


برای مادر بزرگ و پدر بزرگ که چند سال است به سفر ابدی شان رفته اند و فقط خانه شان مانده که آن را هم می خواهند بفروشند؛ هر چند که بعد از آنها گویی دیگر در آن خانه غریب هستم. در خانه ای که به راحتی خانه ی خودمان بود. خانه ای که در آن وسیله ای برای بازی نبود اما تابستان که می شد عاشق آنجا ماندن بودم  بس که مادر بزرگ برایم تنقلات دوست داشتنی می خرید و پدربزرگ سر به سرم می گذاشت.


برای دوست صمیمی دوره ی کودکی ام که خانه هایمان در یک کوچه بود و گاهی در بالکن منتظر می ماندم تا او پشت پنجره بیاید و دستی برای هم تکان دهیم. برای وقت هایی که با ذوق و شوق به خانه ی هم می رفتیم. 

دوستی که سال هاست ندیدمش و تنها یادگارش عکس های دوتایی مان در روز اول مدرسه است.

و برای اولین مدرسه ی زندگی ام که هنوز هم پابرجاست اما این یکی را هم سال هاست ندیده ام.

برای لوازم التحریری روبروی مدرسه که کتاب داستان هایش بهانه ی پس انداز کردنم بود. کتاب هایی که حال در یک کارتن قرار دارند و هیچ رقمه دلم نمی آید نداشته باشمشان.


دلم برای تمام کودکی ام تنگ است و شاید خوشبختی یعنی همین ...

همین که دوران بچگی ات واقعا بچگی کرده باشی. همین که کودکی ات را صاف و ساده و بی دغدغه گذرانده باشی.

خوشبختی یعنی داشتن خاطره های خوب با آدم های خوب ...


+ قدر خوشبختی های کوچک و بزرگ خود را بدانیم.


۱ ۰

دلتنگی هایم به خیابان ها رسید


ریچارد مهربانم!

نامه ات را خواندم.

مثل همیشه زیبا و پر احساس...

تو کلمه ها را به زیبایی کارگردانی می کنی. کاری که من در انجامش ناتوانم.

من فقط می نویسم... هر چه دلم می گوید... هر چه در مغزم می گذرد... می نویسم و می گذرم. آنقدر اشتیاق نوشتن جمله های بعدی را دارم که فرصت یافتن واژه های خوب را ندارم.

پس همین نوشته های ساده را از من بپذیر.


ریچ!

دلم این روزها از همه ی روزهای دیگر تنگ تر است. حتما یادت هست. دو روز دیگر سالگرد آشنایی مان است.کاش می توانستی بیایی و مثل هر سال برویم به همان ایستگاه قطاری که ما را به هم شناساند. همان روزی که با مادرم دعوایم شده بود و می خواستم با اولین قطار به خانه ی مادر بزرگم بروم. 

تو مقصدت مثل من بود و مقصودت نه. تو باز می گشتی و من می رفتم ، هر دو به یک جا.

آمده بودی شهر ما به دوست قدیمی ات که دو ماه از او بی خبر بودی سربزنی. این ها را خودت گفتی وقتی کنارم روی آن نیمکت آهنی زنگ زده نشسته بودی... کاملا بی مقدمه ...

اما من آدم بی مقدمه حرف زدن با غریبه ها نبودم. آدم بی هوا حرف زدن ها، بی هوا درد و دل کردن ها ... تو بودی انگار که یک دفعه گفتی : دوستم را دیدم... بعد از دو ماه... 

من که متعجب شده بودم هیچ نگفتم.

تو گفتی: مال اینجایی یا تو هم آمده بودی دوستت را ببینی ؟

تنها گفتم : اهل همین جا هستم.

دیگر متوجه نشدم که چطور بدون این که حواسم باشد مرا به حرف کشیدی و من برایت از دعواهای یک روز در میان و بعضا هر روزه با مادرم گفتم و از دائم این طرف و آن طرف بودنت شنیدم. می گفتی اهل یک جا بند شدن نیستی. مدام سفر می کنی تا آدم های مختلف را ببینی ... حرف های مختلف بزنی ... حرف های مختلف بشنوی.

به خودم که آمدم دیدم در قطار نشسته ایم و دقیقه ها حرف زده ایم... از خیلی چیز ها... از این در و آن در...

آخرش هم خوابت برد...

به مقصد که رسیدیم بیدارت کردم و پیاده شدیم. تو آدرس خانه ی مادربزرگم را خواستی تا روز بعد بیایی و حرف هایمان را ادامه دهیم. من هم برایت نوشتم و خداحافظی کردیم.

تمام عصر های آنجا بودنم همدیگر را دیدیم.

روز آخر هم که بر می گشتم شهر خودم نامه ای در جیب کنار ساکم چپاندی و گفتی جوابش را برایت بنویسم. 

یادت هست اولین نامه ات را ؟ 

نوشته بودی جز پدر و همان دوست قدیمی ات هیچ کس را بیشتر از چند ساعت تحمل نکرده ای اما در همان چند روز به این نتیجه رسیدی که من فرق می کردم. می خواستی من را هم به دایره ی آدم های زندگی ات اضافه کنی.

روزها و ماه ها گذشت... من آمدم، دیدمت ، برگشتم... تو آمدی، دیدی ام ، برگشتی...

و نامه ها همچنان می رفتند و می آمدند.

ما هر روز عاشق و عاشق تر می شدیم.

نمی دانم این جنگ لعنتی از کجا پیدایش شد و تو را از من جدا کرد.

نامه می نویسم و دائم نگرانم نکند در آن شلوغی گم شود و به دستت نرسد... یا نامه هایم به دستت برسد و جوابش به دست من نرسد.

لابد می پرسی نگران خودت نیستم؟

هستم اما به خودم اجازه نمی دهم به اتفاق های بد فکر کنم. مگر می شود کسی بخواهد تو را از من بگیرد؟

منی که دیگر مادر بزرگی هم در آن شهر ندارم اما گهگاه سر از آنجا در می آورم و همه ی قدم زدن های دوتایی مان را در کوچه ها و خیابان های شهر تنها مرور می کنم. 


ریچارد!

جنگ به این جا هم رسیده. مادر می گوید باید قبل از بدتر شدن اوضاع جمع کنیم و از این جا برویم. نمی دانم به کجا خواهیم رفت اما حتما وقتی مستقر شدیم از اوضاع و احوالم برایت می نویسم.


کاش برمی گشتی ریچ ...


دلتنگ تو 

...

۰ ۲

ظهر تابستان است


آیا پیدا می شود تابستانی که احساس کنم در آن دارم برنامه های از پیش تعیین شده ام را انجام می دهم؟ 

چرا در اوج سرشلوغی حوصله ی هزاران فعالیت سرگرم کننده را داریم و در اوج بیکاری حوصله ی هیچ کاری را نداریم؟ 

چه سری است واقعا؟

نیمه شب هایی بود که با وجود اجبار به زود بیدار شدن در صبح فردایش به تماشای فیلم می نشستم یا روز هایی که حین انجام کار های مهمم نگاهم می افتاد به کتابخانه و نقشه می کشیدم در اولین فرصت بیکاری همه را بخوانم.

اما حالا ...

تنها فعالیتی که همیشه انجام داده و می دهم گوش دادن موسیقی است. این یکی را در هیچ شرایطی نمی توانم از زندگی ام حذف کنم.

گاهی هم سری به اینستاگرام می زنم تا ببینم مردم تابستان ِ حال خود را چگونه می گذرانند.

البته که آدم های اینستاگرام غالبا بهشان خوش میگذرد. همیشه یا در مهمانی و دور همی های دوستانه اند یا در مسافرت.

فکر کنم فقط من وصله ی تن آن محیط نیستم. 


خلاصه که تابستان پوچی است؛ برای من حداقل ...


± از مصائب خانواده ی پرجمعیت عدم هماهنگ شدن همه ی افراد برای یک سفر چند روزه است و لذت سفر هم به دور هم بودن همگی اعضای خانواده .

و اینگونه است که سفر کردن سخت می شود ...



+ عنوان بخشی از شعر " در گلستانه " از " سهراب سپهری " :


ظهر تابستان است

سایه ها می دانند که چه تابستانی است



۱ ۰

ستاره ای روی دوش تو بود


تئودور!

از آن روز که تو رفتی خیلی چیز ها در من مرد. 

مثل هیجان ، ذوق ، خنده های از ته دل ...

نمی گویم همه چیز ؛ چرا که هنوز چیزی در درونم هست که بیرونی ها به آن "امید" می گویند. 

امید به دوباره دیدنت ... امید به هنوز دوست داشتنم ...


تئو!

آدم های این جا مرا نمی فهمند. 

همیشه از من توقع لبخند دارند. 

همیشه در جواب "حالت چطور است؟" ، "خوب" می خواهند. 

این ها نمی دانند رفتن تو یعنی چه. 

به خیال خودشان آدم ها همه در گذر هستند ، پس رفتنشان آنقدر ها هم غم انگیز نیست. 

می گویند نگران نباش! رفتن هر شخص یعنی آمدن شخصی دیگر . 

هه ، این ها چه می فهمند نبودن تو چه شکنجه ای است ...  چه انتقامی است ... 

انتقام دنیا از من شاید ...  به سبب گناهی که نمی دانم چیست.

این ها چه می دانند دلتنگت بودن چه به روزم آورده. 

نمی دانند دلتنگی برای تو شبیه دلتنگی برای هیچ کس دیگری نیست.

گویی دستی قلبم را در مشت گرفته و هی می چلاند. 


تئو!

نمی دانم نامه هایم به دستت می رسند یا نه و اگر می رسند می خوانیشان یا ... 

بگذار به بعد از "یا" فکر نکنم.

من تا انگشتانم توان دارند برایت می نویسم حتی اگر هرگز پاسخی از تو دریافت نکنم. 

چرا که همین انتظار و امید به جواب نامه هایم مرا زنده نگه داشته است.

خوب باش ...



دوستدارت 

...

۰ ۰

پیش از نیمه شب



Céline: Do you remember this friend of mine? George, from New York.
Jesse: No.
Céline: Oh, no, that was before. That was before.
Jesse: What was?
Céline: He was this friend of mine that, when he found out he had leukemia, and he was probably going to die, he confessed to me that the first thing that came to his mind was relief.
Jesse: Relief? But why?
Céline: Well, before he found out he had nine months to live he was always so worried about money, and now his thought was, great! I have more than enough money to live for the next nine months, I've made it!
Jesse: Oh, okay.
Céline: And then he was finally able to enjoy everything about life, even like being stuck in traffic. He would just enjoy looking at people... staring at their faces. Just little things.


Before Midnight _ 2013



سلین: اون دوستم و یادته ، جرج ، اهل نیویورک بود؟
جسی: نه 
 .سلین: اوه ، اون مال قبل از آشنایی مون بود ، قبلش بود
جسی: چی؟
سلین: به هر حال اون یکی از دوستام بود که وقتی فهمید سرطان خون داره و احتمالا  قراره بمیره اعتراف کرد اولین چیزی که تو ذهنش اومد آرامش بود
جسی: آرامش؟ ولی چرا؟
سلین: آره ، قبل از این که بفهمه نه ماه دیگه برای زندگی وقت داره همیشه نگران پول بود. اما بعد فکرش این بود: عالیه! من بیشتر از حد کافی برای نه ماه زندگی پول دارم ؛ موفق شدم
.جسی: اوه ، باشه
سلین: و بعد بالاخره تونست از هر چیزی تو زندگی لذت ببره، حتی گیر کردن تو ترافیک. از نگاه کردن به مردم ، خیره شدن تو صورتشون هم لذت می برد. همین چیزای کوچیک


پیش از نیمه شب _ 2013 
۲ ۰

ندانم جز خدایت در همه من

به این فکر می کنم که وقتی هزاران نفر آدم چیزی را از خدا می خواهند که تنها نصیب عده ی معدودی می شود خدا چه می کند؟ چگونه انتخاب می کند؟ آن هایی را که انتخاب نمی شوند چگونه راضی می کند؟ که اصلا راضی می شوند آن ها؟


گاهی که به یکی از خواسته هایم نمی رسم می گویم حتما حکمتی در آن بوده. بعد می گویم نه ، تقصیر خودم بوده که همه ی جوانب را در نظر نگرفتم. دست آخر هم می گویم لابد همانطور که می گویند سرنوشت آدمی از قبل معین شده است. آخر سر هم نمی فهمم کار، کار کدام یک بوده؛ حکمت؟ کم کاری من؟ یا سرنوشت؟ 


جز خود او چه کسی می داند واقعا؟ هیچ کس ...


یک وقت ها هم هست که حرف حالی ات نمی شود. فقط و فقط به "دست یافتن" فکر می کنی و می خواهی هر طور شده خدا را مجاب کنی تو را به مقصودت برساند. اگر هم به جز این شود حسابی توی پرت می خورد. این طور مواقع باید زمان بگذرد تا بتوانی درست همه چیز را بررسی کنی و بالاخره با خودت کنار بیایی .


حالا من هم در همین موقعیت به سر می برم و چیزی را می خواهم که هیچ تضمینی نیست برای به دست آوردنش. فقط باید دعا کرد.


خدایا !  

می شود این بار میان این اکثریت "من" جزیی از آن اقلیت باشم؟



+عنوان از " عطار " :

 ندانم جز خدایت در همه من
تویی قلب و تویی جان و تویی تن 




۰ ۰
درباره من
این‌جا مکانی است برای تخلیه‌ی ذهن...
برای نوشتن از سکوت‌هایی که پر از کلمه‌اند،
نوشتن از حرف‌هایی که نباید گفته شوند و می‌شوند،
نوشتن از آن نجواهایی که زاده نشده می‌میرند...
نویسنده
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان