+ چقدر زندگی می تواند در عرض چند روز تغییر کند. چیزهایی که روزی با ترس از آنها یاد می کردی به سرعت جای خود را به یک روتین ساده می دهند و آنگاه ترس هایت خنده دار جلوه می کنند.
در کنار این ها هم هستند برنامه های روزانه ای که وقتی بعد از مدتی دور افتادن از آنها بهشان بازمیگردی حس می کنی چقدر دل تنگ همین روزمرگی هایی بودی که از یک جایی به بعد برایت خسته کننده به نظر می آمدند.
++ این روزها بیشتر از هر زمانی باور دارم که آدمِ " دل نکندن "م .
بی شک اگر قدرتش را داشتم هنگام ورود به هر مرحله ای از زندگی تمامی داشته های مرحله ی قبلی را در جیب هایم پنهان می کردم و با خودم می کشاندم به مرحله ی بعدی؛ خواه آدم ها اعم از دوست و نادوست باشند -که به هر حال هر دو در "آن چه می شویم" تاثیر دارند- و خواه اشیا و مکان های خاطره انگیزم.
ولی افسوس که جیب هایم تنها گنجایش چند قلاب دارند با طناب هایی رشته رشته شده از خودم ؛ برای وصل شدن به هر نقطه ای از گذشته که می خواهم. هرچند این هم نوعی به بند کشیدن خود است اما خب هیچ کس از ابتدای راه "رها شدن" را فطرتاً بلد نبوده است!
+++ همیشه هم که آدم درگیر اتفاقات تلخِ گذشته نمی شود؛ یک وقت ها هم دلش پیش خوشی های عمیقی که داشته می ماند و همه ی اتفاقات بد و خوبِ اکنون را با آن ها مقایسه می کند و شاید هم به دنبال تکرار آن لحظه هاست. ولی این خاصیت زندگی است که با گذر عمر همه چیز به مرور رنگ عوض میکند و در واقع بر وزن همان قانون معروف، شادی ها و اندوه ها همیشه هستند و نابود نمی شوند اما از نوعی به نوع دیگر تبدیل میشوند.
به هر صورت برای ادامه ی حیات باید پذیرای این تغییرات بود.
... جدا از تمام این حرف ها باید اعتراف کنم که آدمِ " ناامید نشدن " هم هستم، با این اعتقاد که شاید هنوز راهی باشد...
این را هم نوشتم که بماند برای روزهای سخت!
+ زحمت عنوان را هم که "حافظ" عزیزم کشیده است.