}

تا چه خواهد شد در این سودا سر انجامم هنوز

+ چقدر زندگی می تواند در عرض چند روز تغییر کند. چیزهایی که روزی با ترس از آن‌ها یاد می کردی به سرعت جای خود را به یک روتین ساده می دهند و آن‌گاه ترس هایت خنده دار جلوه می کنند.

در کنار این‌ ها هم هستند برنامه های روزانه ای که وقتی بعد از مدتی دور افتادن از آن‌ها بهشان بازمی‌گردی حس می کنی چقدر دل تنگ همین روزمرگی هایی بودی که از یک جایی به بعد برایت خسته کننده به نظر می آمدند.


++ این روزها بیشتر از هر زمانی باور دارم که آدمِ " دل نکندن "م . 

بی شک اگر قدرتش را داشتم هنگام ورود به هر مرحله ای از زندگی تمامی داشته های مرحله ی قبلی را در جیب هایم پنهان می کردم و با خودم می کشاندم به مرحله ی بعدی؛ خواه آدم ها اعم از دوست و نادوست باشند -که به هر حال هر دو در "آن چه می شویم" تاثیر دارند- و خواه اشیا و مکان های خاطره انگیزم.

ولی افسوس که جیب هایم تنها گنجایش چند قلاب دارند با طناب هایی رشته رشته شده از خودم ؛ برای وصل شدن به هر نقطه ای از گذشته که می خواهم. هرچند این هم نوعی به بند کشیدن خود است اما خب هیچ کس از ابتدای راه "رها شدن" را فطرتاً بلد نبوده است!

+++ همیشه هم که آدم درگیر اتفاقات تلخِ گذشته نمی شود؛ یک وقت ها هم دلش پیش خوشی های عمیقی که داشته می ماند و همه ی اتفاقات بد و خوبِ اکنون را با آن ها مقایسه می کند و شاید هم به دنبال تکرار آن لحظه هاست. ولی این خاصیت زندگی است که با گذر عمر همه چیز به مرور رنگ عوض می‌کند و در واقع بر وزن همان قانون معروف، شادی ها و اندوه ها همیشه هستند و نابود نمی شوند اما از نوعی به نوع دیگر تبدیل می‌شوند. 

به هر صورت برای ادامه ی حیات باید پذیرای این تغییرات بود.


... جدا از تمام این حرف ها باید اعتراف کنم که آدمِ " ناامید نشدن " هم هستم، با این اعتقاد که شاید هنوز راهی باشد‌...

این را هم نوشتم که بماند برای روزهای سخت!


+ زحمت عنوان را هم که "حافظ" عزیزم کشیده است.


۰ ۱

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت

دریا


خزر به وقت زمستان ۹۵ ...


۰ ۲

نشانه ها

می‌گم: هر وقت کسی بلند بلند می‌ خنده یاد تو می‌ افتم.

می‌گه: خیلی ها بابتش مسخره ام می‌ کنن.

می‌گم: اونا رو بی خیال. من خنده هات و دوست دارم. از اون جنس خنده ها رو داری که آدم خواه ناخواه باهات می‌ خنده. در ضمن خیلی خوبه آدم نشونه هایی داشته باشه تو ذهن دیگران که با اون یادش بیفتن. الان من احساسِ بی نشونی می‌ کنم.

می‌گه: ادبیات تو رو هیچ کس نداره؛ نوع جمله بندی هات ، مقنعه درست کردنات و شکل دستات هنوز تو ذهنمه.

می‌گه: همیشه داشتی مقنعه درست می‌ کردی ولی آخرش هم درست نمی‌ شد و همه ی چتری هات بیرون بود. (:


هیچ وقت متوجه نبودم که این‌قدر با مقنعه درگیرم ولی گویا بقیه متوجه بودن. 

قبلا هم چند تا از دوستانم اشاره کرده بودن به مدل حرف زدنم. می‌ دونم منظورشون فی البداهه های منه و البته دایره ی لغاتِ بعضاً من‌درآوردی که موقع شوخی هامون سر و کله شون پیدا می‌ شه. 

فقط خودم می‌ دونم که چقدر منِ جمع های خانوادگی و فامیلی متفاوته با منِ جمع های دوستانه.

همیشه وقتی با دوستان جمع می‌شیم شخصیت طناز درونیم هویدا می‌ شه و حالا که چندین ماهه خبری از دورهمی دوستانه نیست خبری هم از اون وجهه ی دیگرم نیست.

در جمع فامیل ها و آشنایان هم همیشه ازم به عنوان یه دخترِ ساکت و آروم یاد می‌ شه که خیلی گزیده صحبت می‌ کنه. 

البته هر وقت هم چیزی می‌ گه با جمله ی "چه عجب ما صدای شما رو شنیدیم" مواجه می‌ شه.

در کل فقط دوستانم چیزی که واقعاً هستم رو می‌بینن و نمی‌ دونم این خوبه یا بد.

به هر صورت جالبه که آدم گاهی از دوستانش بپرسه چه چیزهایی ازش تو ذهنشون مونده اون هم وقتی که مدت هاست همدیگر رو نمی‌بینن. 

دست کم از بعضی رفتار های خودمون باخبر می‌ شیم که ناخودآگاه و از سر عادت انجام می‌ دادیم ولی خودمون هیچ ‌وقت حواسمون نبوده. 


۰ ۱

از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو

پاییز هم دارد تمام می شود...

این اولین پاییزِ آرام و بی دغدغه بود؛ چه دغدغه های خوب و چه دغدغه های بد.

هر چند چیزِ زیادی از پاییز بودنش نفهمیدم این قدر که در خانه بودم اما حس و حالش را دریافت کردم و لذت بردم.

اگر به من بود کلا نیمه ی دوم سال را روی "تکرار" می گذاشتم بس که دوستش دارم.

پاییزِ امسالِ ما که بدون برف بود. خیلی شهر ها از جمله تهران برف آمد ولی ما بی نصیب بودیم... با وجود این میزان نزدیکی به پایتخت!

یادم هست اولین برفِ سال گذشته آخر های پاییز آمد و روزِ تولدم؛ چه روز زیبایی هم شد.

البته خوشبختانه اگر برفش قسمت ما نشد، آلودگی اش هم با آن غلظت به ما نرسید.

این را وقتی کاملا حس کردم که یک نصفِ روز را در تهران گذراندیم و با سوزش چشم و سردرد برگشتیم.


+ از تفریحات این روزهایم چرخیدن در پیج های مردمِ کشور های دیگر است که آماده ی کریسمس می شوند و از خریدها و تزییناتِ درخت کاجشان عکس می گذارند.

حالِ خوبشان را بی نهایت خریدارم، بنتِ قنسول هایشان را هم.


++ سال هایی بود که با سرد شدن هوا بساطِ کرسی به راه می انداختیم. حالا بی اندازه دلم هوای کرسی دارد. به نظرم "حذفِ کرسی از خانه ها" از غم انگیزترین حذف های تاریخ بود. 

اصلا من عاشق زمستان هایی هستم که در فیلم های مربوط به ایرانِ دهه های قدیم به تصویر کشیده شده است. چراغ های علاءالدین و نفت آوردن و بردن...

بارها به این فکر کرده ام که من احتمالا باید ۲۰، ۳۰ سال زودتر به دنیا می آمدم با این علایقم!

بگذریم...


+++ در وبلاگی نوشته بود که حواستان هست تا ۵ سال دیگر نمیتوانیم بگوییم سال هزار و سیصد و خرده ای‌‌؟

ذهنم مشغول این شد که ما عادت کرده ایم بگوبیم دهه شصتی ها ، دهه هفتادی ها و از این قبیل. حال به بچه هایی که در اولین دهه ی ۱۴۰۰ به دنیا می آیند چه قرار است بگوییم؟ دهه دهی ها مثلا یا دهه اولی ها یا شاید سه چهار سال اول بگوییم چهارصدی ها!

ذهن آدم است دیگر... درگیر هر چیزی می تواند بشود. (:


++++ زمستانِ پیش رو زمستانِ خاصی است؛ لااقل برای من... شروع مهمی پیش رو دارم.

خدا کند که خوش بگذرانیم این آخرین فصلِ ۱۳۹۵ را.

فقط ای کاش کسی بی سرپناه نباشد در این سوز و سرما... ای کاش...


▪ از این پست های درهم برهم... آن هم به وقت ۳:۲۵ بامداد...


+ عنوان هم بی ربط...

 آخرهای نوشتنم پلی لیست رسید به آهنگ " کاروان" از "استاد بنان" و عنوان را از روی شعر کامل آن برداشتم. 


۰ ۳

تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت

حس خوبی داره که میون خستگی ها و بی حوصلگی ها گوشی رو بگیری دستت و به جای چک کردن تلگرام، گشت زدن تو اینستاگرام یا هر کارِ دیگه ای فقط یه شعر بخونی.

آدم نمی تونه هر جا می ره با خودش دیوانِ اشعار حمل کنه اما می تونه با گوشی ای که همیشه همراهشه دیوان ها حمل کنه.

خوندن یه غزل از سعدی، حافظ یا باقی شعرا هم قبل از خواب خالی از لطف نیست.


+ فقط به دنبال یه برنامه بودم که شعرهای مولانا رو داشته باشه و این همه برنامه نصیبم شد.

++ هر چند ایراد هایی به برنامه هاشون وارده اما خب جای پیشرفت هست.

+++ از اینجا می تونید بگیرید.

++++ شاید هم فقط محض این که جای "آذر ۱۳۹۵" اون گوشه خالی نباشه.


+ عنوان بخشی از رباعی مولانا :

تا حاصل دردم سبب درمان گشت 

پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت 

جان و دل و تن حجاب ره بود کنون 

تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت


۱ ۳

هر وقت که بارون می‌زنه تو رو کنارم می‌بینم

خیلی اتفاقی تو اینستا برخوردم به یکی از آهنگ های قدیمی "محسن یگانه" .

همون که می‌گه : « ای دل تنها تو هنوز چشم انتظاری »

بعد فهمیدم مال آلبوم "وقتی رفتی" ه که سال ۸۷ منتشر شده.

اکثرش و همون سال ها شنیده بودم اما از حافظه ام پاک شده بودن. اصلا یادم نبود روزی روزگاری این آهنگ ها بودن‌.

چند دفعه ی دیگه هم پیش اومده بود که آهنگی رو بعد از گذشت چند سال و به کلی فراموش کردنش پیدا کردم. 

حتی چند تا از آهنگ هایی که قبل‌ترها تو همه عروسی ها می شنیدیم و بازیابی کردم.

شاد یا غمگینش فرقی نمیکنه ؛ گوش دادن بهشون برای من با بغض همراهه. بغض از این که چقدر زود روز ها تبدیل شدن به ماه ها و ماه ها به سال ها ...

الان دارم فکر میکنم دیگه چه آهنگ هایی‌ که روزی دوست داشتم رو تو گذر زمان جا گذاشتم.

فراتر از اون ...  

چه آدم هایی رو تو این گذر جا گذاشتم.

همه مون بعضی از آدم هایی که روزی تو زندگی هامون نقشی پررنگ یا کم‌رنگ داشتن رو فراموش کردیم و نمی دونیم مرده ان یا زنده. شاید اسمشون رو از یاد برده باشیم ، شاید نقششون تو زندگیمون رو و یا حتی کلا وجودشون رو ...

برعکسش هم هست... خودمون هم برای یه عده جزو همون فراموش شده هاییم. 

یه عده ای که ممکنه اونا هم از یاد ما رفته باشن و ممکن هم هست تا آخر عمر فراموششون نکنیم. 

دردش هم اینجاست که اون ها دیگه یادشون رفته ... همه چیز و ...

زندگی مقوله ی عجیبیه ‌‌‌... وقایعی درش اتفاق میفته که بعدش بعضی آدم های درگیر اون اتفاق ، انگار نه انگار ، به زندگیشون ادامه میدن و بعضی ها دیگه هرگز اون آدم قبل نمیشن ...


امان از این حافظه ی آدمی ... 

امان ...


± یه ترک دیگه ی همون آلبوم هم هست که با "محسن چاوشی" خونده. 

اون رو که شنیدم یادم افتاد یه سی دی از آلبوم های قدیمی"چاوشی" دارم که یه روز باید بشینم واکاوی کنم و قشنگ هاش رو جدا کنم. 


+ عنوان بخشی از ترانه ی آهنگی که همین بالا نوشتم ازش:


هر وقت که بارون می‌زنه 

تو رو کنارم می‌بینم 

حس می‌کنم پیش منی 

هنوزم عاشق ترینم



۱ ۳

ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام

چقدر این جابه جا شدن ماه های قمری را دوست ندارم.

چندین سال است به "محرم" های "سرد" عادت کرده ام؛ همین طور به "رمضان" های "گرم" .

پر رنگ ترین خاطرات محرم هایم در زمستان های همیشه سرد و گاه برفی بوده و دوست داشتنی ترین خاطرات افطاری هایم در تابستان های گرم با روز های طولانی.

از جنبه های مذهبی که بگذریم محرم یک نوستالژی بزرگ است برای [ احتمالا ] همه ی ما. چه آن ها که مقیدند و چه آن ها که مقید نیستند. 

و این خاصیت مناسبت هایی است که به کوچه ها و خیابان ها کشیده می شوند و همه را خواه ناخواه در خود شریک می کنند.

و همه از مرد و زن ، بزرگ و کوچک ، دین دار و بی دین تصویر و خاطره ای از آن دارند.


و من چه بی اندازه غمگینم بابت از دست دادن لذت خوردن چایی های دارچینی صلواتی در شب های سرد و سوزداری که انگار مزه اش زمین تا آسمان فرق می کرد با دیگر چایی های دارچینی ای که در زندگی خورده بودیم.

غمگینم بابت تمام شدن روز هایی که کوچک تر بودم و زمستان بود و من می چسبیدم به بخاری کوچک هیئت آشنایمان که چند سال مقصد شب های محرممان بود و حالا خبری از آن نیست.

و من نه قبل از آن و نه بعد از آن به هیچ هیئتی نرفتم و نرفته ام.

غمگینم بابت تمام شدن نذری های حلیم دایی ام که فقط برای سه چهار سال بود و همه ی آن سال ها در زمستان.

و شب هایی که تا خود صبح همه بیدار بودند و آتشی هم روشن بود برای گرم شدن آن ها که در پارکینگ و حیاط در رفت و آمد بودند.


می دانم که حتما محرم های بعدی هم ایستگاه های چایی صلواتی در هر خیابانی پیدا می شوند اما خب چایی داغ در هوای داغ کجا و آن یکی کجا.

و حتما هیئت ها برپا می شوند اما حس و حال هیئت های کودکی کجا و هیئت های بزرگسالی کجا.

و حتما دسته ها در خیابان ها تردد خواهند کرد اما زیر آسمان پوشیده از ابر کجا و زیر آفتاب سوزان کجا.

حتی نوحه ها هم دیگر نوحه های قدیم نیستند. و من سال ها هم که بگذرد باز هم همان قدیمی ها را دوست تر دارم.


± هر ساله نوحه های جدیدی می شنویم که ریتمشان دقیقا ریتم آهنگ های سنتی یا پاپ مجاز و بعضا غیر مجاز هستند و آدم وقتی می شنود ناخود آگاه متن آهنگ اصلی را زمزمه میکند. چه کاری است خب؟ خلاقیت کجاست؟

نمونه اش همان نوحه ای که پارسال مدام از تلویزیون پخش می شد و بر وزن آهنگ "رسوای زمانه" بود.

با همه هم که بتوانم کنار بیایم با نوحه بر وزن آهنگ "هایده" دیگر نمی توانم!!!

( البته این نه جدید است و نه مخصوص محرم؛ اما نمی شد اشاره نکنم. )


±± من فقط از بخش نوستالژیک محرم حرف زدم. 

قطعا بخش اعتقادی و اصل و اساس محرم همیشه پایدار بوده و به قوت خود باقی.


±±± کاش امسال دیگر این قدر کمر رفتگران زحمتکش را خم نکنیم. 

کاش امسال دیگر برای گرفتن غذای نذری رفتار های ناشایست از خود نشان ندهیم.

کاش امسال عزادار واقعی باشیم.


+ عنوان بخشی از نوحه ی "حمید علیمی" که از شعر معروف " سعدی " گرفته شده است.


۰ ۳

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

داشتم ترجمه ی انگلیسی شعر های " حافظ " رو می خوندم که رسیدم به این شعر. 
مدتیه به لطف تیتراژ برنامه ی "دورهمی" زیاد این شعر رو از تلویزیون می شنویم. 
ترجمه اش برام جالب بود. گفتم چه بهتر که اینجا هم بذارمش.


ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم
نکته ها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرو نگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

***


I expected friendship from my friends
How mistaken were my notions of these trends
When will the tree of friendship bear fruit
I have planted seeds of many strains & blends
Dervishes keep away from discourses & discussions
Else my arguments, my talk, only offends
I detected aggression in your piercing eyes
Forgive me and let me make peaceful amends
The bud of your goodness remained closed
I became the gardener whom flowers tends
Many wrongs were done, yet no-one complained
My silence, deference and respect extends
Said, this friendship is what Hafiz intends
Not by our order his time, this way he spends

_ Hafiz _


Translator : Shahriar Shahriari



۱ ۱

من به میهمانی شما آمده ام

جدیدا به گویش های محلی علاقه مند شدم.

قبلا اینطوری نبودم و برام عجیب بودن کسایی که دوست داشتن. اما الان به نظرم قشنگه که آدم بتونه به هر شهری میره با قومیت های گوناگون کشورش ارتباط برقرار کنه.

فعلا به گویش های "گیلکی" و "آذری" خیلی علاقه پیدا کردم.

هر چند خودم "آذری" هستم اما چون تو محیط آذری زبان بزرگ نشدم زیاد بهش مسلط نیستم.

بخش زیادی از این علاقه بر می گرده به آهنگ های محلی ای که گه گاه گوش میدم.

یکی از این آهنگ ها آهنگ " مارال " از زنده یاد "محمد نوری" ه.

هر وقت این آهنگ رو می شنوم به طرز عجیبی هوس آش دوغ می کنم.   ^__^

به نظرم به درد گردنه حیران میخوره؛ مخصوصا که مه باشه ... 

[ این قدرت موسیقیه که دل آدم رو هر جا بخواد می بره. ]


± من فقط یک بار سمت اردبیل و آستارا رفتم و همون یک بار انقدر حال و هوای اونجا به نظرم دوست داشتنی اومد که قطعا اگه بخوام برم سفر اونجا مد نظرم باشه.


±± آهنگساز این اثر بی نظیر هم " فریبرز لاچینی" بی نظیر است.


+ عنوان ترجمه ی بخشی از ترانه است.


۰ ۰

من خوبِ خوبم

داشتم بار و بندیلم و جمع می کردم برم یه شهر دیگه که پیام آوردند: به کجا چنین شتابان؟ ماندگار شدی جانم...

از یه طرف دوست داشتم برم به یه شهر دوست داشتنی دیگه و زندگی مستقلانه و دور از خانواده رو تجربه کنم ، از یه طرف هم دوست داشتم پیش خانواده ام باشم. 

هفت سال کم نیست. می ترسیدم وسط اون راه طاقت فرسا کم بیارم. اتفاقی که برای خیلی ها میفته.

نمیدونم ... سپرده بودم به خود خدا و فقط صلاحم و ازش خواسته بودم.

اون هم در عین ناباوری من رو کنار خانواده ام نگه داشت. 

اولش شوکه شدم چون اینجا موندنم خیلی بعید بود. تمام این مدت به انتخاب های بعد از این انتخابم فکر میکردم.

بعدش یکم ناراحت شدم چرا که اون تصویر دختر مستقل و خودساخته ای که تو یه شهر دیگه و با وجود غریبی با قدرت داره برای هدفش زحمت میکشه در حد همون تصویر موند.

اما الان به این فکر می کنم که قرار نیست آدم حتما از همه دور باشه تا بتونه روی پای خودش بایسته. میشه همین جا بمونی و شب به شب برگردی خونه ی خودت اما برای استقلالت هم تلاش کنی و مشکلاتت رو خودت به تنهایی حل کنی.

حالا خوشحالم و از انتخابم راضی.

هر چند تعطیلاتم چهار ماه دیگه هم ادامه داره... اما این رو هم به فال نیک می گیرم. شاید بعد از مسیر سختی که تا اینجا طی کردم نیاز به استراحت بیشتری دارم. 

فقط باید برنامه های خوبی برای خودم بریزم تو این چند ماه. 

تنها بدیش اینه که این استراحت چند ماهه فقط برای من پیش اومده و دوستانم به زودی درگیری های درسی شون شروع میشه. 

مهم نیست ... 

من خوبِ خوبم ... (:


+ موقع نوشتن پست آهنگ " فوق العاده " ی رستاک تو ذهنم بود :


من خوبِ خوبم

لبخندت کجاست


تو که می خندی

همه چی زیباست


۱ ۰
درباره من
این‌جا مکانی است برای تخلیه‌ی ذهن...
برای نوشتن از سکوت‌هایی که پر از کلمه‌اند،
نوشتن از حرف‌هایی که نباید گفته شوند و می‌شوند،
نوشتن از آن نجواهایی که زاده نشده می‌میرند...
نویسنده
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان