}

ندانم جز خدایت در همه من

به این فکر می کنم که وقتی هزاران نفر آدم چیزی را از خدا می خواهند که تنها نصیب عده ی معدودی می شود خدا چه می کند؟ چگونه انتخاب می کند؟ آن هایی را که انتخاب نمی شوند چگونه راضی می کند؟ که اصلا راضی می شوند آن ها؟


گاهی که به یکی از خواسته هایم نمی رسم می گویم حتما حکمتی در آن بوده. بعد می گویم نه ، تقصیر خودم بوده که همه ی جوانب را در نظر نگرفتم. دست آخر هم می گویم لابد همانطور که می گویند سرنوشت آدمی از قبل معین شده است. آخر سر هم نمی فهمم کار، کار کدام یک بوده؛ حکمت؟ کم کاری من؟ یا سرنوشت؟ 


جز خود او چه کسی می داند واقعا؟ هیچ کس ...


یک وقت ها هم هست که حرف حالی ات نمی شود. فقط و فقط به "دست یافتن" فکر می کنی و می خواهی هر طور شده خدا را مجاب کنی تو را به مقصودت برساند. اگر هم به جز این شود حسابی توی پرت می خورد. این طور مواقع باید زمان بگذرد تا بتوانی درست همه چیز را بررسی کنی و بالاخره با خودت کنار بیایی .


حالا من هم در همین موقعیت به سر می برم و چیزی را می خواهم که هیچ تضمینی نیست برای به دست آوردنش. فقط باید دعا کرد.


خدایا !  

می شود این بار میان این اکثریت "من" جزیی از آن اقلیت باشم؟



+عنوان از " عطار " :

 ندانم جز خدایت در همه من
تویی قلب و تویی جان و تویی تن 




۰ ۰

دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده‌ام


یک وقت ها که به آینده فکر می کنم به سرم می زند سال ها بعد بروم کنجی به دور از شهر و آدم های شهر زندگی کنم.

مهم نیست که اگر حتی خانه ام جز یک اتاق کوچک نباشد.
مهم تنها بودن است و آن حس خوب و کم یابی که می دانم خواهم داشت. حتی اگر فقط برای مدتی کوتاه باشد...

آدم یک وقت ها باید دست "خودش" را بگیرد ببردش دو تایی خلوت کنند. حرف را از "آب و هوا" شروع کنند تا برسند به آنجا که باید.

( می دانید که... آب و هوا دم دستی ترین مقدمه است برای حرف های پیش رو...
البته حرف زدن از آب و هوا هم می تواند جالب باشد وقتی موضوع اصلی صحبت باشد.
یعنی مثلا بنشینید از "هوا"ی مورد علاقه تان حرف بزنید... که شما بگویید من عاشق روز های ابری ام و نفر مقابل برعکس روز های آفتابی را دوست داشته باشد، بیشتر هم به خاطر زدن عینک آفتابی مارکش.
یا مثلا راجع به آلودگی هوا و آب و امثالهم صحبت کنید و تصمیمات فردی بگیرید برای کمک به بهبود اوضاع یا بهتر بگویم بدتر نکردن اوضاع. )

بگذریم ... باز هم آب و هوا بحث را به کجاها که نکشید.
می گفتم...
آدم باید "خودش" را ببرد بنشاند مقابلش بگوید: چه مرگت است که هیچ جا خوب نیستی؟ که از همه چیز و همه کس ناراضی هستی؟ چه نداری؟ داشته های زندگی تو حسرت خیلی هاست.
چیز هایی که نداری هم خب... خیلی ها ندارند... تو تنها نیستی.

"آدم" باید "خودش" را ادب کند. گوش مالی اش دهد که انقدر "آدم" را اذیت نکند و در آخر هم نوازشی کند از سر این که شاید تو آنقدر ها هم مقصر نیستی...
 اما این حرف ها برای این است که دلم برایت می سوزد عزیزکم.
برای بغض های ماسیده در گلویت، برای تک تک حرف های نگفته که درونت قلنبه شده و از چشم هات بیرون زده اند، برای همه ی وقت های بی پناهی ات...

نمی دانم چرا همیشه انگار جای چیزی خالی است که حتی نمی دانی چیست.
شاید چون در پس هر خوشی فکر کردیم که مفهوم "شادی" باید بزرگ تر از این حرف ها باشد و آنقدر در جستجویش دویدیم که چشم هایمان به روی خیلی چیز ها بسته شد... خیلی چیزها...


+ عنوان از " صائب تبریزی " : 


نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده‌ام



۰ ۰

شب و شعر و شاملو


نیمه شب هایی هم هست که بی قراری و بی خوابی به سرت می زند و آن وقت است که نه آهنگ آرامت می کند نه فیلم و نه کتاب ...


تنها مسکن صدای شاملو ست که می خواند :


" پس از سفر های بسیار و عبور
 از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
 بر آنم که در کنار تو 
 لنگر افکنم ،
 بادبان برچینم ،
 پارو وانهم ،
 سکان رها کنم ،
 به خلوت لنگرگاهت در آیم
 و در کنارت پهلو بگیرم
 آغوشت را بازیابم
 استواری امن زمین را 

 زیر پای خویش "



و چقدر زیباست ترکیب این صدا با موسیقی " بابک بیات " ...



+ شعر از "مارگوت بیکل"  

 ترجمه ی "احمد شاملو"


۰ ۰
درباره من
این‌جا مکانی است برای تخلیه‌ی ذهن...
برای نوشتن از سکوت‌هایی که پر از کلمه‌اند،
نوشتن از حرف‌هایی که نباید گفته شوند و می‌شوند،
نوشتن از آن نجواهایی که زاده نشده می‌میرند...
نویسنده
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان