}

هر وقت که بارون می‌زنه تو رو کنارم می‌بینم

خیلی اتفاقی تو اینستا برخوردم به یکی از آهنگ های قدیمی "محسن یگانه" .

همون که می‌گه : « ای دل تنها تو هنوز چشم انتظاری »

بعد فهمیدم مال آلبوم "وقتی رفتی" ه که سال ۸۷ منتشر شده.

اکثرش و همون سال ها شنیده بودم اما از حافظه ام پاک شده بودن. اصلا یادم نبود روزی روزگاری این آهنگ ها بودن‌.

چند دفعه ی دیگه هم پیش اومده بود که آهنگی رو بعد از گذشت چند سال و به کلی فراموش کردنش پیدا کردم. 

حتی چند تا از آهنگ هایی که قبل‌ترها تو همه عروسی ها می شنیدیم و بازیابی کردم.

شاد یا غمگینش فرقی نمیکنه ؛ گوش دادن بهشون برای من با بغض همراهه. بغض از این که چقدر زود روز ها تبدیل شدن به ماه ها و ماه ها به سال ها ...

الان دارم فکر میکنم دیگه چه آهنگ هایی‌ که روزی دوست داشتم رو تو گذر زمان جا گذاشتم.

فراتر از اون ...  

چه آدم هایی رو تو این گذر جا گذاشتم.

همه مون بعضی از آدم هایی که روزی تو زندگی هامون نقشی پررنگ یا کم‌رنگ داشتن رو فراموش کردیم و نمی دونیم مرده ان یا زنده. شاید اسمشون رو از یاد برده باشیم ، شاید نقششون تو زندگیمون رو و یا حتی کلا وجودشون رو ...

برعکسش هم هست... خودمون هم برای یه عده جزو همون فراموش شده هاییم. 

یه عده ای که ممکنه اونا هم از یاد ما رفته باشن و ممکن هم هست تا آخر عمر فراموششون نکنیم. 

دردش هم اینجاست که اون ها دیگه یادشون رفته ... همه چیز و ...

زندگی مقوله ی عجیبیه ‌‌‌... وقایعی درش اتفاق میفته که بعدش بعضی آدم های درگیر اون اتفاق ، انگار نه انگار ، به زندگیشون ادامه میدن و بعضی ها دیگه هرگز اون آدم قبل نمیشن ...


امان از این حافظه ی آدمی ... 

امان ...


± یه ترک دیگه ی همون آلبوم هم هست که با "محسن چاوشی" خونده. 

اون رو که شنیدم یادم افتاد یه سی دی از آلبوم های قدیمی"چاوشی" دارم که یه روز باید بشینم واکاوی کنم و قشنگ هاش رو جدا کنم. 


+ عنوان بخشی از ترانه ی آهنگی که همین بالا نوشتم ازش:


هر وقت که بارون می‌زنه 

تو رو کنارم می‌بینم 

حس می‌کنم پیش منی 

هنوزم عاشق ترینم



۱ ۳

ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام

چقدر این جابه جا شدن ماه های قمری را دوست ندارم.

چندین سال است به "محرم" های "سرد" عادت کرده ام؛ همین طور به "رمضان" های "گرم" .

پر رنگ ترین خاطرات محرم هایم در زمستان های همیشه سرد و گاه برفی بوده و دوست داشتنی ترین خاطرات افطاری هایم در تابستان های گرم با روز های طولانی.

از جنبه های مذهبی که بگذریم محرم یک نوستالژی بزرگ است برای [ احتمالا ] همه ی ما. چه آن ها که مقیدند و چه آن ها که مقید نیستند. 

و این خاصیت مناسبت هایی است که به کوچه ها و خیابان ها کشیده می شوند و همه را خواه ناخواه در خود شریک می کنند.

و همه از مرد و زن ، بزرگ و کوچک ، دین دار و بی دین تصویر و خاطره ای از آن دارند.


و من چه بی اندازه غمگینم بابت از دست دادن لذت خوردن چایی های دارچینی صلواتی در شب های سرد و سوزداری که انگار مزه اش زمین تا آسمان فرق می کرد با دیگر چایی های دارچینی ای که در زندگی خورده بودیم.

غمگینم بابت تمام شدن روز هایی که کوچک تر بودم و زمستان بود و من می چسبیدم به بخاری کوچک هیئت آشنایمان که چند سال مقصد شب های محرممان بود و حالا خبری از آن نیست.

و من نه قبل از آن و نه بعد از آن به هیچ هیئتی نرفتم و نرفته ام.

غمگینم بابت تمام شدن نذری های حلیم دایی ام که فقط برای سه چهار سال بود و همه ی آن سال ها در زمستان.

و شب هایی که تا خود صبح همه بیدار بودند و آتشی هم روشن بود برای گرم شدن آن ها که در پارکینگ و حیاط در رفت و آمد بودند.


می دانم که حتما محرم های بعدی هم ایستگاه های چایی صلواتی در هر خیابانی پیدا می شوند اما خب چایی داغ در هوای داغ کجا و آن یکی کجا.

و حتما هیئت ها برپا می شوند اما حس و حال هیئت های کودکی کجا و هیئت های بزرگسالی کجا.

و حتما دسته ها در خیابان ها تردد خواهند کرد اما زیر آسمان پوشیده از ابر کجا و زیر آفتاب سوزان کجا.

حتی نوحه ها هم دیگر نوحه های قدیم نیستند. و من سال ها هم که بگذرد باز هم همان قدیمی ها را دوست تر دارم.


± هر ساله نوحه های جدیدی می شنویم که ریتمشان دقیقا ریتم آهنگ های سنتی یا پاپ مجاز و بعضا غیر مجاز هستند و آدم وقتی می شنود ناخود آگاه متن آهنگ اصلی را زمزمه میکند. چه کاری است خب؟ خلاقیت کجاست؟

نمونه اش همان نوحه ای که پارسال مدام از تلویزیون پخش می شد و بر وزن آهنگ "رسوای زمانه" بود.

با همه هم که بتوانم کنار بیایم با نوحه بر وزن آهنگ "هایده" دیگر نمی توانم!!!

( البته این نه جدید است و نه مخصوص محرم؛ اما نمی شد اشاره نکنم. )


±± من فقط از بخش نوستالژیک محرم حرف زدم. 

قطعا بخش اعتقادی و اصل و اساس محرم همیشه پایدار بوده و به قوت خود باقی.


±±± کاش امسال دیگر این قدر کمر رفتگران زحمتکش را خم نکنیم. 

کاش امسال دیگر برای گرفتن غذای نذری رفتار های ناشایست از خود نشان ندهیم.

کاش امسال عزادار واقعی باشیم.


+ عنوان بخشی از نوحه ی "حمید علیمی" که از شعر معروف " سعدی " گرفته شده است.


۰ ۳

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

داشتم ترجمه ی انگلیسی شعر های " حافظ " رو می خوندم که رسیدم به این شعر. 
مدتیه به لطف تیتراژ برنامه ی "دورهمی" زیاد این شعر رو از تلویزیون می شنویم. 
ترجمه اش برام جالب بود. گفتم چه بهتر که اینجا هم بذارمش.


ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم
نکته ها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرو نگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

***


I expected friendship from my friends
How mistaken were my notions of these trends
When will the tree of friendship bear fruit
I have planted seeds of many strains & blends
Dervishes keep away from discourses & discussions
Else my arguments, my talk, only offends
I detected aggression in your piercing eyes
Forgive me and let me make peaceful amends
The bud of your goodness remained closed
I became the gardener whom flowers tends
Many wrongs were done, yet no-one complained
My silence, deference and respect extends
Said, this friendship is what Hafiz intends
Not by our order his time, this way he spends

_ Hafiz _


Translator : Shahriar Shahriari



۱ ۱

من به میهمانی شما آمده ام

جدیدا به گویش های محلی علاقه مند شدم.

قبلا اینطوری نبودم و برام عجیب بودن کسایی که دوست داشتن. اما الان به نظرم قشنگه که آدم بتونه به هر شهری میره با قومیت های گوناگون کشورش ارتباط برقرار کنه.

فعلا به گویش های "گیلکی" و "آذری" خیلی علاقه پیدا کردم.

هر چند خودم "آذری" هستم اما چون تو محیط آذری زبان بزرگ نشدم زیاد بهش مسلط نیستم.

بخش زیادی از این علاقه بر می گرده به آهنگ های محلی ای که گه گاه گوش میدم.

یکی از این آهنگ ها آهنگ " مارال " از زنده یاد "محمد نوری" ه.

هر وقت این آهنگ رو می شنوم به طرز عجیبی هوس آش دوغ می کنم.   ^__^

به نظرم به درد گردنه حیران میخوره؛ مخصوصا که مه باشه ... 

[ این قدرت موسیقیه که دل آدم رو هر جا بخواد می بره. ]


± من فقط یک بار سمت اردبیل و آستارا رفتم و همون یک بار انقدر حال و هوای اونجا به نظرم دوست داشتنی اومد که قطعا اگه بخوام برم سفر اونجا مد نظرم باشه.


±± آهنگساز این اثر بی نظیر هم " فریبرز لاچینی" بی نظیر است.


+ عنوان ترجمه ی بخشی از ترانه است.


۰ ۰

من خوبِ خوبم

داشتم بار و بندیلم و جمع می کردم برم یه شهر دیگه که پیام آوردند: به کجا چنین شتابان؟ ماندگار شدی جانم...

از یه طرف دوست داشتم برم به یه شهر دوست داشتنی دیگه و زندگی مستقلانه و دور از خانواده رو تجربه کنم ، از یه طرف هم دوست داشتم پیش خانواده ام باشم. 

هفت سال کم نیست. می ترسیدم وسط اون راه طاقت فرسا کم بیارم. اتفاقی که برای خیلی ها میفته.

نمیدونم ... سپرده بودم به خود خدا و فقط صلاحم و ازش خواسته بودم.

اون هم در عین ناباوری من رو کنار خانواده ام نگه داشت. 

اولش شوکه شدم چون اینجا موندنم خیلی بعید بود. تمام این مدت به انتخاب های بعد از این انتخابم فکر میکردم.

بعدش یکم ناراحت شدم چرا که اون تصویر دختر مستقل و خودساخته ای که تو یه شهر دیگه و با وجود غریبی با قدرت داره برای هدفش زحمت میکشه در حد همون تصویر موند.

اما الان به این فکر می کنم که قرار نیست آدم حتما از همه دور باشه تا بتونه روی پای خودش بایسته. میشه همین جا بمونی و شب به شب برگردی خونه ی خودت اما برای استقلالت هم تلاش کنی و مشکلاتت رو خودت به تنهایی حل کنی.

حالا خوشحالم و از انتخابم راضی.

هر چند تعطیلاتم چهار ماه دیگه هم ادامه داره... اما این رو هم به فال نیک می گیرم. شاید بعد از مسیر سختی که تا اینجا طی کردم نیاز به استراحت بیشتری دارم. 

فقط باید برنامه های خوبی برای خودم بریزم تو این چند ماه. 

تنها بدیش اینه که این استراحت چند ماهه فقط برای من پیش اومده و دوستانم به زودی درگیری های درسی شون شروع میشه. 

مهم نیست ... 

من خوبِ خوبم ... (:


+ موقع نوشتن پست آهنگ " فوق العاده " ی رستاک تو ذهنم بود :


من خوبِ خوبم

لبخندت کجاست


تو که می خندی

همه چی زیباست


۱ ۰

از زندگانیم گله دارد جوانیم

آقائه تا نشست تو تاکسی شروع کرد به گله کردن از دست زن و بچه و کار و خرج و مخارج زندگی. 

فقط دنبال یه جفت گوش می گشت برای شنیدن ناراحتی هاش.

از مسئولیت مرد خونه بودن خسته بود.

آخرین چیزی هم که قبل از پیاده شدنم داشت می گفت این بود: گناه که نکردیم مرد شدیم.


از اون موقع ذهنم مشغوله که واقعا تو این زمونه "زن بودن" سخت تره یا "مرد بودن" ؟

(البته منظورم بین قشر متوسط جامعه است.)


زن که باشی باید حواست به همه چیز خونه باشه ؛ از خورد و خوراک و درس و تربیت بچه ها گرفته تا پای غر زدن های همسر از روز کاری سختی که داشته نشستن. شاغل هم که باشی به مراتب سخت تره. وقتی بیای خونه باز همه ازت توقع دارن به همه ی کارای خونه برسی.


مرد هم که باشی یه سره باید حواست به قسط خونه و ماشین و خرج خوراک و پوشاک خانواده و مخارج تحصیل بچه ها باشه و بشینی حساب کنی که چطوری حقوقت رو تا آخر برج برسونی.


± پس کی و کجا زندگی با خیال راحت؟ 

±± بعد میگن چرا جوونا ازدواج نمی کنن. 


+ عنوان بخشی از شعر " شهریار " :


از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم



۰ ۲

زمان را لمس می کنم

خیلی وقت ها فکر می کنم به این که اگر در زمان و مکان دیگری به دنیا آمده و زیسته بودم چگونه می بودم؟ چه اندیشه هایی داشتم؟ دغدغه هایم چه بود؟


مثلا می توانستم دختر دبیرستانی و خیالبافی باشم در دهه ای از دهه های گذشته که نگاه ِ از سر ِ اتفاق بر من افتاده ی پسر همسایه را عاشقانه به حساب بیاورم.

می توانستم دختر دبیرستانی ِ خیالباف و دلباخته ای باشم در دهه ای از دهه های گذشته که ساعت ها لب پنجره بنشینم تا از پشت پرده و پنهانی ، پسر همسایه را که بالاخره بعد از ساعت ها انتظار از خانه بیرون آمده ببینم.

می توانستم دختر نوجوان ِ خیالباف و خجالتی ای باشم که وقتی با پسر ِ خجالتی تر ِ همسایه در مسیر مدرسه روبرو می شوم، با تمام دلتنگی و تمنای دیدن ِ رخ یار چشم بدوزم به زمین - همانجایی که او چشم دوخته - و سلام زیر لبی بگویم و حواسم باشد لرزه بر اندام صدایم نیفتد تا بتوانم همان یک سلام را درست ادا کنم ،

و حواسم باشد که چشمانم سرکشی نکنند ، 

و حواسم باشد که پاهایم توقف بیجا نکنند ، 

و بعد ...

تمام راه تا رسیدن به مدرسه خیال ببافم... که این بار سلامش رنگ و بوی دیگری داشت. حتی به نظرم یک آن نگاهش داشت می آمد بالا که مهارش کرد. اصلا این ها به کنار... لبخند محوش را بگو. مطمئنم آن بالا آمدن نامحسوس گوشه ی لبش لبخند بود. تا به حال دیده بودی حین سلام کردن به مینا ، دختر خاله ی به تازگی هم محله ای شده اش ، لبخند زده باشد؟ 

اصلا لبخند او را جز هنگام حرف زدن با مهری خانم ، مادر عزیز تر از جانش ، دیده بودی؟

چقدر مهری خانم کیف می کند بابت داشتن چنین پسری.

نشد یک بار جمع زنانه ای باشد و مهری خانم از پسرش نگوید. نگوید که هر چقدر خاطر پسرش برای او عزیز است، خاطر او برای پسرش هزاران بار عزیز تر است.

حق هم دارد. مهری خانم که جز این یک پسر کسی را ندارد. من هم اگر مهری خانم بودم تمام زندگی ام میشد پسر محجوبم که محبوب محل است و همه ی "دختر دار ها" آرزوی دامادی مثل او را دارند و همه ی "دختر ها" آرزوی گوشه چشمی از او. اما او دل در گروی مهر دختر همسایه دارد. 

دارد دیگر ... اگر ندارد پس گوشه های لب هایش - هر چند اندک - رفته بودند آن بالا چه کنند؟

معلوم است که دلش در بند دختر همسایه است. معلوم است که گلویش گیر کرده است. فقط کاش سرفه کند تا همه بدانند و دیگر ننشینند کنار مهری خانم از انگشتان " هنر ریز " دخترهایشان بگویند.

و همین هاست که باعث می شود من خانه ماندن و ساعت ها لب پنجره نشستن را به این مجلس های زنانه ترجیح دهم.

می توانستم روزهایم را همین طور با بی خیالی و این فکر و خیال ها بگذرانم.


و ...

می توانستم در زمان و  مکان دیگری به دنیا آمده و زیسته باشم و شاید آن وقت به این فکر میکردم که اگر در عصری مثل عصر فعلی زندگی میکردم چگونه می بودم؟


۱ ۱

هر چه پیش آید خوش آید

تابستان نفس های آخرش را می کشد.

پاییز جانم هم کم کم دارد رخ می نمایاند؛ با همین نسیم های سر صبحی و نیمه شبی.

و من در بی خیال ترین ، بی دغدغه ترین و البته بی تفاوت ترین حالت ممکن قرار دارم.

نه چیز های غم انگیزی دارم که بهشان فکر کنم و نه چیز های هیجان انگیز. 

نه نگرانی خاصی دارم و نه ذوق خاصی.

هر چند بد هم نیست. 

همین روز های بی خیالی محض، وقتی می دانم که دیر یا زود جایشان را به روز های شلوغ و پر سر و صدا می دهند ، در نوع خود دل انگیزند.

البته نمی دانم روز های شلوغ آینده ، شاد و سر زنده خواهم بود یا کسل و افسرده. اما نه بهشان فکر می کنم و نه هراسانم از این آینده ی نامعلوم.

در واقع خودم را در مسیر سرنوشت قرار داده ام. شاید آنچه پیش می آید بهترین باشد.

حال که می توانم ، استراحت هایم را می کنم.

حال که می توانم ، انرژی هایم را ذخیره می کنم.

حال که می توانم آرامش در وجود خودم تزریق می کنم.


آینده را با "حال"م تضمین می کنم. 

باقی اش هر چه بادا باد ...



+ عنوان بخشی از شعر " شهریار " :


هر چه در پیشم از آن زلف پریش آید خوش آید

من دلی درویش دارم هر چه پیش آید خوش آید


۱ ۰

راهی که در او نجات باشد بنما

در بزرگترین دوراهی زندگی ام گیر کرده ام.

هر کدام از این دو هم از راه های کوچک تری ساخته شده اند که انتخاب را سخت تر کرده اند.

رفتن از هر کدام این راه ها یعنی از دست دادن بعضی چیز ها که در راه دیگر فراهم است.

اما چیزی که این میان مرا بیشتر از همه آزار می دهد این حس است که می گوید از هر راهی بروی آخر سر به این نتیجه می رسی که راه نرفته بهتر بوده و همین فکر هاست که به من اجازه ی تصمیم گیری نمی دهد.

تنها در یک حالت است که دیگر خیال خودم و همه راحت می شود؛ این که یک راه میانی ساخته شود که البته غیر ممکن هم نیست فقط نیازمند شرایط خاصی است که آماده کردنش کار من نیست و من تنها می توانم دعا کنم.


خدایا! 

هر چه که قسمتم شد فقط کمک کن راضی باشم و احساس پشیمانی نکنم.

همین ...



+ عنوان از " ابوسعید ابوالخیر " :


یا رب ز کرم دری به رویم بگشا
راهی که در او نجات باشد بنما

مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما


۰ ۰

دلتنگی های دختری همین حوالی

نمی دانم چرا دچار دلتنگی های کوتاه مدت نمی شوم. یعنی مثلا یکی را هر روز ببینم و یک دفعه مدتی نبینم دلتنگی خاصی احساس نمی کنم. احساس گم کردن دارم اما دلتنگی نه. انگار باید خیلی بگذرد تا نبود آدم ها را باور کنم. چه موقتی و چه دائمی...

اما دلتنگی های طولانی مدت فراوانی دارم ...

مثلا دلم برای خانه ی بچگی هایم تنگ شده است؛ به خصوص برای آن پاسیویی که همیشه ی خدا یکی دو تا یاکریم در آن لانه داشتند و هر روز صبح باید حتما نگاه می کردم تا بفهمم سر جایشان هستند یا تخم گذاشته و رفته اند.

برای بالکنی که در آن با چادر مادر تاب کم ارتفاعی درست می کردم - یک سر بسته به نرده ها و سر دیگر بسته به دستگیره ی در - و برای من امن ترین تاب دنیا بود. 

برای وقت هایی که در آن بالکن می نشستم و به فوتبال بازی کردن برادر هایم و دیگر پسر های کوچه نگاه می کردم. کوچه ای که خیلی بزرگتر از کوچه های دیگر بود. 

برای وقت هایی که ما چند روز خانه ی خاله می ماندیم یا خانواده ی خاله چند روز خانه ی ما می ماندند.جمعا می شدیم پنج پسر و دو دختر و بازی می کردیم؛ گاهی کش بازی ، گاهی آقای گل ، گاهی هم لیگ پنالتی برگزار می کردیم.

حالا اما تنها دختر دیگر جمعمان که با وجود چند سال بزرگتر بودن همبازی کودکی هایم بود خانومی متاهل و دارای فرزند است. بقیه مان هم که درگیر درس و این چیز هاییم.


دلم تنگ است برای عروسک کچل شده ای که برایش لباس می دوختم و آن خرگوش سبز و نارنجی هدیه ی مادربزرگ که هنوز هم دارمشان اما دیدنشان " بغضی" ام می کند.


برای مادر بزرگ و پدر بزرگ که چند سال است به سفر ابدی شان رفته اند و فقط خانه شان مانده که آن را هم می خواهند بفروشند؛ هر چند که بعد از آنها گویی دیگر در آن خانه غریب هستم. در خانه ای که به راحتی خانه ی خودمان بود. خانه ای که در آن وسیله ای برای بازی نبود اما تابستان که می شد عاشق آنجا ماندن بودم  بس که مادر بزرگ برایم تنقلات دوست داشتنی می خرید و پدربزرگ سر به سرم می گذاشت.


برای دوست صمیمی دوره ی کودکی ام که خانه هایمان در یک کوچه بود و گاهی در بالکن منتظر می ماندم تا او پشت پنجره بیاید و دستی برای هم تکان دهیم. برای وقت هایی که با ذوق و شوق به خانه ی هم می رفتیم. 

دوستی که سال هاست ندیدمش و تنها یادگارش عکس های دوتایی مان در روز اول مدرسه است.

و برای اولین مدرسه ی زندگی ام که هنوز هم پابرجاست اما این یکی را هم سال هاست ندیده ام.

برای لوازم التحریری روبروی مدرسه که کتاب داستان هایش بهانه ی پس انداز کردنم بود. کتاب هایی که حال در یک کارتن قرار دارند و هیچ رقمه دلم نمی آید نداشته باشمشان.


دلم برای تمام کودکی ام تنگ است و شاید خوشبختی یعنی همین ...

همین که دوران بچگی ات واقعا بچگی کرده باشی. همین که کودکی ات را صاف و ساده و بی دغدغه گذرانده باشی.

خوشبختی یعنی داشتن خاطره های خوب با آدم های خوب ...


+ قدر خوشبختی های کوچک و بزرگ خود را بدانیم.


۱ ۰
درباره من
این‌جا مکانی است برای تخلیه‌ی ذهن...
برای نوشتن از سکوت‌هایی که پر از کلمه‌اند،
نوشتن از حرف‌هایی که نباید گفته شوند و می‌شوند،
نوشتن از آن نجواهایی که زاده نشده می‌میرند...
نویسنده
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان