داشتم بار و بندیلم و جمع می کردم برم یه شهر دیگه که پیام آوردند: به کجا چنین شتابان؟ ماندگار شدی جانم...
از یه طرف دوست داشتم برم به یه شهر دوست داشتنی دیگه و زندگی مستقلانه و دور از خانواده رو تجربه کنم ، از یه طرف هم دوست داشتم پیش خانواده ام باشم.
هفت سال کم نیست. می ترسیدم وسط اون راه طاقت فرسا کم بیارم. اتفاقی که برای خیلی ها میفته.
نمیدونم ... سپرده بودم به خود خدا و فقط صلاحم و ازش خواسته بودم.
اون هم در عین ناباوری من رو کنار خانواده ام نگه داشت.
اولش شوکه شدم چون اینجا موندنم خیلی بعید بود. تمام این مدت به انتخاب های بعد از این انتخابم فکر میکردم.
بعدش یکم ناراحت شدم چرا که اون تصویر دختر مستقل و خودساخته ای که تو یه شهر دیگه و با وجود غریبی با قدرت داره برای هدفش زحمت میکشه در حد همون تصویر موند.
اما الان به این فکر می کنم که قرار نیست آدم حتما از همه دور باشه تا بتونه روی پای خودش بایسته. میشه همین جا بمونی و شب به شب برگردی خونه ی خودت اما برای استقلالت هم تلاش کنی و مشکلاتت رو خودت به تنهایی حل کنی.
حالا خوشحالم و از انتخابم راضی.
هر چند تعطیلاتم چهار ماه دیگه هم ادامه داره... اما این رو هم به فال نیک می گیرم. شاید بعد از مسیر سختی که تا اینجا طی کردم نیاز به استراحت بیشتری دارم.
فقط باید برنامه های خوبی برای خودم بریزم تو این چند ماه.
تنها بدیش اینه که این استراحت چند ماهه فقط برای من پیش اومده و دوستانم به زودی درگیری های درسی شون شروع میشه.
مهم نیست ...
من خوبِ خوبم ... (:
+ موقع نوشتن پست آهنگ " فوق العاده " ی رستاک تو ذهنم بود :
من خوبِ خوبم
لبخندت کجاست
تو که می خندی
همه چی زیباست