}

که نه گم می‌شوی تو نه پدیدار

«دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده.» 

گم شدن. گم کردن. 

چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکه به تکه، چیزهایی را از زندگی‌مان گم می‌کنیم که دیگر هیچ وقت پیدا نمی‌شوند. گم‌شان می‌کنیم و زندگی‌مان هر روز خالی و خالی‌تر می‌شود تا دیگر جز یک مشت خاطره‌ی خاک گرفته از گم‌ کرده‌ ها، چیزی در آن باقی نمی‌ماند.


| پاییز فصل آخر سال است _ نسیم مرعشی |


+ عنوان از "عطار"

۰ ۰

هر پیراهنی که پوشیدم عطرِ تو را با خود داشت


محبوبِ روزهای دورم!


نمی‌دانم بعد از این همه مدت که برایت ننوشتم از کجا شروع کنم.

از روزهایی بگویم که یکی در میان بَدَم [ واقعاً بد ] یا از دلایل این حال و روزم بگویم که این یکی را خودم هم درست نمی‌دانم.
یا شاید هم باید برایت بگویم که چقدر زیبایی های زندگی زیادند و هر روزم بهتر از دیروز است و از این قبیل دروغ ها ...

نمی‌‌دانم کجایی و چه می‌کنی اما می‌دانم که تو احوالت به بدیِ من نیست. بس که هیچ وقت هیچ چیز را جدی نمی‌گرفتی و اصلا برایت مهم نبود دور و برت چه می‌گذرد.
برعکس من که از آب و هوا گرفته تا وضعیت بقای خرس های قطبی و چه و چه روی حالات هر روزم اثر می‌گذاشت. عجیب است که این مورد در اثر همنشینی با تو تغییری نکرد؛ هنوز هم کوچک‌ ترین اتفاق ها غمگین یا خوشحالم می‌کند.
هر چند که حالا غم بزرگِ نبودنِ تو روی همه ی لحظاتی که قبل تر‌ ها می‌شد خوب تلقی شان کرد سایه انداخته است.
ولی من هم یاد گرفته ام چگونه زندگی کنم.
باید یاد می‌گرفتم؛ 
چون خوب می‌دانستم که ما تا وقتی زنده ایم، نمی‌میریم! 
هر چقدر هم که خودمان بگوییم بدونِ هم می‌میریم.
مگر این‌که بتوانیم احساساتمان را کاملا بکشیم که این هم غیر ممکن است! 
حس ها که انتها ندارند؛ می‌شود آدمِ غمگین را شاد کرد و آدمِ شاد را غمگین، می‌شود آدمِ غمگین را غمگین تر کرد و آدمِ شاد را شاد تر.
انتهایی برای احساساتِ آدمی نیست ...

گاهی اوقات هم فکر می‌کنم که شاید دیگر در این دنیا نباشی؛ در آن روزها بیشتر کار می‌کنم، بیشتر خودم را خسته می‌کنم تا شاید ساعت ها زودتر بگذرند، روزها زودتر تمام شوند تا به مرگ نزدیک تر شوم؛ تنها به اشتیاقِ دیدنِ تو ...
این هم یک انگیزه برای گذرانِ زندگی است دیگر.

باقی وقت ها هم که گمانم به زنده بودنِ توست، به تمام جاهایی که ممکن است حضور داشته باشی فکر می‌کنم و در روزها و ساعت های مختلف می آیم تا مگر ببینمت.

می‌دانی، یقین دارم که یک روز تو را خواهم دید. 
چیزی بیشتر از این دیدار نمی‌خواهم.
تنها می‌خواهم یک بار دیگر دیده باشمت؛ 
بی هیچ خواسته و انتظاری از تو ...
بی هیچ ادامه ای ...
چرا که ماجرای من و تو آن گونه به پایان رسید که دیگر امیدی به ادامه یافتنش نیست.

اما من خسته نمی‌شوم از نوشتنِ این نامه های بی نام و نشان! 
نامه هایی که گیرنده اش را به پستچی واگذار می‌کنم تا به هر کس که خواست برساند.
شاید، شاید، بر حسب اتفاق ، یک بار هم که شده به دستِ تو رسید ...

۰ ۱

باغچه از بهاری دیگر آبستن است

۱۳۹۵ هم تمام شد..‌. 

سالی که تا این لحظه پر اتفاق ترین سال زندگی ام بود.

سالی که در آن خیلی چیزها به دست آوردم و خیلی چیزها از دست دادم؛

اما مهم این است که آموختم.

آموختم که شاید آن چه پیش می آید از آن چه که می خواستم پیش آید برایم بهتر باشد.

شاید صلاح من ، شادی من ، آرامش من در راهی است که هرگز تصورش را نمی کردم.

حال که در لحظات پایانی سال هستیم، ترس ها و اضطراب های سال گذشته ام چه بیهوده به نظر می آیند.

چقدر وقت گذاشتم برای چیزهایی که نباید،

چقدر غصه خوردم برای چیزهایی که نباید،

چقدر اعصاب خودم و دیگران را خرد کرده ام برای چیزهایی که نباید،

و چقدر خوشحال شدم برای چیزهایی که نباید ...

این طبیعت آدم است و نمی شود به کلی محوش کرد؛ اما تلاشم در سال جدید می تواند کم کردن این ها باشد.

این که اگر می توانم چیزی را بهبود ببخشم، خب ببخشم و اگر نمی توانم، بپذیرمش.


به قرار سال قبلم تا حدودی عمل کردم.

حالا هم قرار امسال را مشخص کرده ام و از فردا باید آغازش کنم.

قرار امسالم زود قضاوت نکردن آدم هاست. این که ظاهر دیگران را معیار قضاوتم نکنم و اصلا تا وقتی با کسی مراوده نداشته ام برچسبی به او نزنم.

به امید آن که موفق شوم...


کاش، کاش، کاش امسال برای مردم کشورم بهتر از سال های پیش باشد.

کاش شادی هایمان زیادتر شوند؛

کاش غصه های سال پیش مان خنده دار به نظر بیایند؛

کاش امسال پر از اتفاقات خوب باشد؛

برای همه ی ما ...


و برای خودم امیدوارم که سال دیگر این موقع به آرامیِ همین لحظه باشم و همین قدر راضی از جایگاهم.


+ عنوان از " شاملو "

۰ ۲

وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست

صبح بود و در مترو نشسته بودم. خانوم جوانی روبروی من بود که داشت با تلفن صحبت می کرد و خب از آن فاصله ی اندک و در آن خلوتی و سکوت مترو صدایش واضح به گوش می رسید.

داشت به دوستی در زمینه ی ازدواج مشاوره می داد.

اولش که گفت اگر پسر بدی نیست بی دلیل ردش نکن، فکر کردم که خب لابد از آن هاست که کلا همه را به ازدواج دعوت می کند.

اما بعدتر داشت می گفت که او را جدا از پسرعمویی که سال ها همراه تو بوده ببین.

قلم بردار خوبی هایش را بنویس، بدی هایش را بنویس.

به جزییات دقت کن؛ تمیزی و مرتب بودن، نحوه ی رفتار با خانوم ها و ... 

اما آنقدر ها هم سخت نگیر.

می گفت نگذار بدی هایش تو را از دیدن خوبی ها باز دارد اما خوبی هایش هم تو را از بدی ها غافل نکند.

می گفت به هیچ وجه برای تصمیم به این مهمی عجله نکن. 

قرار نیست خیلی زود به نتیجه برسی. یک سال، دو سال برو ، بیا ، بگو ، بپرس ، بشنو ، ببین.

همه ی جوانب را در نظر بگیر و بعد تصمیم بگیر.


و من تمام مدت بعد از پیاده شدن فکر می کردم چقدر خوب است دوستی داشته باشی که به جای سوق دادنت به سمت کسی یا چیزی و یا منع کردنت از آن، تنها تو را دعوت کند به آرامش ، تعقل و شکیبایی.

دوستی داشته باشی که ذهن درگیرِ تو را با حرف های استرس آور درگیرتر نکند و یا برعکس راه حلش برای مسائلِ دشوار بی خیالی طی کردن و آسان گرفتن همه چیز نباشد.

این که دیدگاه و نظر خودش را خواسته یا ناخواسته تحمیل نکند و بر اساس شرایط زندگی خودش برای تو نسخه نپیچد.

فکر کردم به این که اگر هر کداممان یک دوست دلسوز اما منطقی داشته باشیم چقدر راحت تر از پستی بلندی های زندگی عبور می کنیم.


+ دوست های خوبم را از دست نداده ام اما آن ها هم مدتی است حضور فیزیکی ندارند و ارتباطمان فقط از طریق دنیای مجازی است.

این روزها بیشتر از هر وقتی نبودشان را حس می کنم. این روزها که همراه جمعی دیگر می روم و می آیم ، شوخی می کنم و می خندم و باز حس غربت دارم؛ انگار که از جنس من نیستند و دست تقدیر کنار هم قرارمان داده است.


چقدر جاهای خالی زندگی ام دارند زیاد می شوند ...


+ عنوان از سعدیِ بی همتا

۰ ۱

گذر از رنج ها

از خود درگیری های " آدم های زودرنجِ به روی خود نیاور " این است که مدام در کلنجارند و پیش خود می گویند:《 آن بنده خدا که حرف بدی نزد؛ منظوری هم نداشت. چرا انقدر سخت نگاه می کنی؟ 》

اما هیچ کدام از این حرف ها که قبولشان هم دارند دردی دوا نمی کند چون به هر حال یک جایی از قلب هست که رنجیده ...



+ آخر یک روز کشف می کنم که چرا هر گاه زمان هست، حرفی نیست و هرگاه حرف زیاد است، زمانی برای ثبت کردنش نیست!


۰ ۱
درباره من
این‌جا مکانی است برای تخلیه‌ی ذهن...
برای نوشتن از سکوت‌هایی که پر از کلمه‌اند،
نوشتن از حرف‌هایی که نباید گفته شوند و می‌شوند،
نوشتن از آن نجواهایی که زاده نشده می‌میرند...
نویسنده
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان