}

دلتنگی هایم به خیابان ها رسید


ریچارد مهربانم!

نامه ات را خواندم.

مثل همیشه زیبا و پر احساس...

تو کلمه ها را به زیبایی کارگردانی می کنی. کاری که من در انجامش ناتوانم.

من فقط می نویسم... هر چه دلم می گوید... هر چه در مغزم می گذرد... می نویسم و می گذرم. آنقدر اشتیاق نوشتن جمله های بعدی را دارم که فرصت یافتن واژه های خوب را ندارم.

پس همین نوشته های ساده را از من بپذیر.


ریچ!

دلم این روزها از همه ی روزهای دیگر تنگ تر است. حتما یادت هست. دو روز دیگر سالگرد آشنایی مان است.کاش می توانستی بیایی و مثل هر سال برویم به همان ایستگاه قطاری که ما را به هم شناساند. همان روزی که با مادرم دعوایم شده بود و می خواستم با اولین قطار به خانه ی مادر بزرگم بروم. 

تو مقصدت مثل من بود و مقصودت نه. تو باز می گشتی و من می رفتم ، هر دو به یک جا.

آمده بودی شهر ما به دوست قدیمی ات که دو ماه از او بی خبر بودی سربزنی. این ها را خودت گفتی وقتی کنارم روی آن نیمکت آهنی زنگ زده نشسته بودی... کاملا بی مقدمه ...

اما من آدم بی مقدمه حرف زدن با غریبه ها نبودم. آدم بی هوا حرف زدن ها، بی هوا درد و دل کردن ها ... تو بودی انگار که یک دفعه گفتی : دوستم را دیدم... بعد از دو ماه... 

من که متعجب شده بودم هیچ نگفتم.

تو گفتی: مال اینجایی یا تو هم آمده بودی دوستت را ببینی ؟

تنها گفتم : اهل همین جا هستم.

دیگر متوجه نشدم که چطور بدون این که حواسم باشد مرا به حرف کشیدی و من برایت از دعواهای یک روز در میان و بعضا هر روزه با مادرم گفتم و از دائم این طرف و آن طرف بودنت شنیدم. می گفتی اهل یک جا بند شدن نیستی. مدام سفر می کنی تا آدم های مختلف را ببینی ... حرف های مختلف بزنی ... حرف های مختلف بشنوی.

به خودم که آمدم دیدم در قطار نشسته ایم و دقیقه ها حرف زده ایم... از خیلی چیز ها... از این در و آن در...

آخرش هم خوابت برد...

به مقصد که رسیدیم بیدارت کردم و پیاده شدیم. تو آدرس خانه ی مادربزرگم را خواستی تا روز بعد بیایی و حرف هایمان را ادامه دهیم. من هم برایت نوشتم و خداحافظی کردیم.

تمام عصر های آنجا بودنم همدیگر را دیدیم.

روز آخر هم که بر می گشتم شهر خودم نامه ای در جیب کنار ساکم چپاندی و گفتی جوابش را برایت بنویسم. 

یادت هست اولین نامه ات را ؟ 

نوشته بودی جز پدر و همان دوست قدیمی ات هیچ کس را بیشتر از چند ساعت تحمل نکرده ای اما در همان چند روز به این نتیجه رسیدی که من فرق می کردم. می خواستی من را هم به دایره ی آدم های زندگی ات اضافه کنی.

روزها و ماه ها گذشت... من آمدم، دیدمت ، برگشتم... تو آمدی، دیدی ام ، برگشتی...

و نامه ها همچنان می رفتند و می آمدند.

ما هر روز عاشق و عاشق تر می شدیم.

نمی دانم این جنگ لعنتی از کجا پیدایش شد و تو را از من جدا کرد.

نامه می نویسم و دائم نگرانم نکند در آن شلوغی گم شود و به دستت نرسد... یا نامه هایم به دستت برسد و جوابش به دست من نرسد.

لابد می پرسی نگران خودت نیستم؟

هستم اما به خودم اجازه نمی دهم به اتفاق های بد فکر کنم. مگر می شود کسی بخواهد تو را از من بگیرد؟

منی که دیگر مادر بزرگی هم در آن شهر ندارم اما گهگاه سر از آنجا در می آورم و همه ی قدم زدن های دوتایی مان را در کوچه ها و خیابان های شهر تنها مرور می کنم. 


ریچارد!

جنگ به این جا هم رسیده. مادر می گوید باید قبل از بدتر شدن اوضاع جمع کنیم و از این جا برویم. نمی دانم به کجا خواهیم رفت اما حتما وقتی مستقر شدیم از اوضاع و احوالم برایت می نویسم.


کاش برمی گشتی ریچ ...


دلتنگ تو 

...

۰ ۲

ظهر تابستان است


آیا پیدا می شود تابستانی که احساس کنم در آن دارم برنامه های از پیش تعیین شده ام را انجام می دهم؟ 

چرا در اوج سرشلوغی حوصله ی هزاران فعالیت سرگرم کننده را داریم و در اوج بیکاری حوصله ی هیچ کاری را نداریم؟ 

چه سری است واقعا؟

نیمه شب هایی بود که با وجود اجبار به زود بیدار شدن در صبح فردایش به تماشای فیلم می نشستم یا روز هایی که حین انجام کار های مهمم نگاهم می افتاد به کتابخانه و نقشه می کشیدم در اولین فرصت بیکاری همه را بخوانم.

اما حالا ...

تنها فعالیتی که همیشه انجام داده و می دهم گوش دادن موسیقی است. این یکی را در هیچ شرایطی نمی توانم از زندگی ام حذف کنم.

گاهی هم سری به اینستاگرام می زنم تا ببینم مردم تابستان ِ حال خود را چگونه می گذرانند.

البته که آدم های اینستاگرام غالبا بهشان خوش میگذرد. همیشه یا در مهمانی و دور همی های دوستانه اند یا در مسافرت.

فکر کنم فقط من وصله ی تن آن محیط نیستم. 


خلاصه که تابستان پوچی است؛ برای من حداقل ...


± از مصائب خانواده ی پرجمعیت عدم هماهنگ شدن همه ی افراد برای یک سفر چند روزه است و لذت سفر هم به دور هم بودن همگی اعضای خانواده .

و اینگونه است که سفر کردن سخت می شود ...



+ عنوان بخشی از شعر " در گلستانه " از " سهراب سپهری " :


ظهر تابستان است

سایه ها می دانند که چه تابستانی است



۱ ۰

ستاره ای روی دوش تو بود


تئودور!

از آن روز که تو رفتی خیلی چیز ها در من مرد. 

مثل هیجان ، ذوق ، خنده های از ته دل ...

نمی گویم همه چیز ؛ چرا که هنوز چیزی در درونم هست که بیرونی ها به آن "امید" می گویند. 

امید به دوباره دیدنت ... امید به هنوز دوست داشتنم ...


تئو!

آدم های این جا مرا نمی فهمند. 

همیشه از من توقع لبخند دارند. 

همیشه در جواب "حالت چطور است؟" ، "خوب" می خواهند. 

این ها نمی دانند رفتن تو یعنی چه. 

به خیال خودشان آدم ها همه در گذر هستند ، پس رفتنشان آنقدر ها هم غم انگیز نیست. 

می گویند نگران نباش! رفتن هر شخص یعنی آمدن شخصی دیگر . 

هه ، این ها چه می فهمند نبودن تو چه شکنجه ای است ...  چه انتقامی است ... 

انتقام دنیا از من شاید ...  به سبب گناهی که نمی دانم چیست.

این ها چه می دانند دلتنگت بودن چه به روزم آورده. 

نمی دانند دلتنگی برای تو شبیه دلتنگی برای هیچ کس دیگری نیست.

گویی دستی قلبم را در مشت گرفته و هی می چلاند. 


تئو!

نمی دانم نامه هایم به دستت می رسند یا نه و اگر می رسند می خوانیشان یا ... 

بگذار به بعد از "یا" فکر نکنم.

من تا انگشتانم توان دارند برایت می نویسم حتی اگر هرگز پاسخی از تو دریافت نکنم. 

چرا که همین انتظار و امید به جواب نامه هایم مرا زنده نگه داشته است.

خوب باش ...



دوستدارت 

...

۰ ۰

پیش از نیمه شب



Céline: Do you remember this friend of mine? George, from New York.
Jesse: No.
Céline: Oh, no, that was before. That was before.
Jesse: What was?
Céline: He was this friend of mine that, when he found out he had leukemia, and he was probably going to die, he confessed to me that the first thing that came to his mind was relief.
Jesse: Relief? But why?
Céline: Well, before he found out he had nine months to live he was always so worried about money, and now his thought was, great! I have more than enough money to live for the next nine months, I've made it!
Jesse: Oh, okay.
Céline: And then he was finally able to enjoy everything about life, even like being stuck in traffic. He would just enjoy looking at people... staring at their faces. Just little things.


Before Midnight _ 2013



سلین: اون دوستم و یادته ، جرج ، اهل نیویورک بود؟
جسی: نه 
 .سلین: اوه ، اون مال قبل از آشنایی مون بود ، قبلش بود
جسی: چی؟
سلین: به هر حال اون یکی از دوستام بود که وقتی فهمید سرطان خون داره و احتمالا  قراره بمیره اعتراف کرد اولین چیزی که تو ذهنش اومد آرامش بود
جسی: آرامش؟ ولی چرا؟
سلین: آره ، قبل از این که بفهمه نه ماه دیگه برای زندگی وقت داره همیشه نگران پول بود. اما بعد فکرش این بود: عالیه! من بیشتر از حد کافی برای نه ماه زندگی پول دارم ؛ موفق شدم
.جسی: اوه ، باشه
سلین: و بعد بالاخره تونست از هر چیزی تو زندگی لذت ببره، حتی گیر کردن تو ترافیک. از نگاه کردن به مردم ، خیره شدن تو صورتشون هم لذت می برد. همین چیزای کوچیک


پیش از نیمه شب _ 2013 
۲ ۰

ندانم جز خدایت در همه من

به این فکر می کنم که وقتی هزاران نفر آدم چیزی را از خدا می خواهند که تنها نصیب عده ی معدودی می شود خدا چه می کند؟ چگونه انتخاب می کند؟ آن هایی را که انتخاب نمی شوند چگونه راضی می کند؟ که اصلا راضی می شوند آن ها؟


گاهی که به یکی از خواسته هایم نمی رسم می گویم حتما حکمتی در آن بوده. بعد می گویم نه ، تقصیر خودم بوده که همه ی جوانب را در نظر نگرفتم. دست آخر هم می گویم لابد همانطور که می گویند سرنوشت آدمی از قبل معین شده است. آخر سر هم نمی فهمم کار، کار کدام یک بوده؛ حکمت؟ کم کاری من؟ یا سرنوشت؟ 


جز خود او چه کسی می داند واقعا؟ هیچ کس ...


یک وقت ها هم هست که حرف حالی ات نمی شود. فقط و فقط به "دست یافتن" فکر می کنی و می خواهی هر طور شده خدا را مجاب کنی تو را به مقصودت برساند. اگر هم به جز این شود حسابی توی پرت می خورد. این طور مواقع باید زمان بگذرد تا بتوانی درست همه چیز را بررسی کنی و بالاخره با خودت کنار بیایی .


حالا من هم در همین موقعیت به سر می برم و چیزی را می خواهم که هیچ تضمینی نیست برای به دست آوردنش. فقط باید دعا کرد.


خدایا !  

می شود این بار میان این اکثریت "من" جزیی از آن اقلیت باشم؟



+عنوان از " عطار " :

 ندانم جز خدایت در همه من
تویی قلب و تویی جان و تویی تن 




۰ ۰

تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد


کاش بعضی مرحله های زندگی دکمه ی skip داشت ...






۱ ۰

پیش از غروب




Jesse: I've always felt there was some kind of mystical core to the universe.

But, more recently, I've started to think that me, my personality , whatever...

I don't have any permanent place here.You know, in eternity, or whatever.

And the more I think that, I can't go through life saying that this is no big deal. 

I mean, this is it! This is actually happening. What do you think is interesting, what do you think is funny, what do you think is important.

You know, every day is our last.



Before Sunset _ 2004



جسی: همیشه احساسم این بوده که یه جور راز و رمز ماورایی تو دنیا وجود داره.

اما اخیرا فکر می کنم من ، یعنی شخصیتم یا هر چیزی که اسمش و میذاری، هیچ جایگاه ثابتی اینجا ندارم. منظورم تو سرنوشته ، می فهمی؟

و هر چی بیشتر فکر می کنم می فهمم نمی تونم بگم زندگی اهمیتی نداره.

منظورم اینه که زندگی همینه. همین اتفاقاتی که داره میفته. اتفاقاتی که به نظرت جالبه ، اتفاقاتی که به نظرت خنده داره ، اتفاقاتی که برات مهم اند.

یعنی هر روز آخرین روز ماست.



پیش از غروب _ 2004


۰ ۰

پیش از طلوع




Celine: I believe if there's any kind of God, it wouldn't be in any of us, not you or me, but just this little space in between.

If there's any kind of magic in this world, it must be in the attempt of understanding someone sharing something.

I know, it's almost impossible to succeed.

But who cares really?

The answer must be in the attempt.



Before Sunrise _ 1995


سلین: من معتقدم اگه بخواد نوعی خدا وجود داشته باشه, اون در هیچ کدوم از ما نیست , نه تو و نه من , بلکه در فاصله ی کم این میونه.

اگه بخواد نوعی جادو تو این دنیا باشه , باید در تلاش برای درک یه نفر و به اشتراک گذاشتن چیزی باشه.

می دونم, تقریبا غیر ممکنه موفق بشیم.

اما کی اهمیت میده واقعا؟

جواب باید در تلاش تو این راه باشه.



پیش از طلوع _ 1995


۰ ۰

دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده‌ام


یک وقت ها که به آینده فکر می کنم به سرم می زند سال ها بعد بروم کنجی به دور از شهر و آدم های شهر زندگی کنم.

مهم نیست که اگر حتی خانه ام جز یک اتاق کوچک نباشد.
مهم تنها بودن است و آن حس خوب و کم یابی که می دانم خواهم داشت. حتی اگر فقط برای مدتی کوتاه باشد...

آدم یک وقت ها باید دست "خودش" را بگیرد ببردش دو تایی خلوت کنند. حرف را از "آب و هوا" شروع کنند تا برسند به آنجا که باید.

( می دانید که... آب و هوا دم دستی ترین مقدمه است برای حرف های پیش رو...
البته حرف زدن از آب و هوا هم می تواند جالب باشد وقتی موضوع اصلی صحبت باشد.
یعنی مثلا بنشینید از "هوا"ی مورد علاقه تان حرف بزنید... که شما بگویید من عاشق روز های ابری ام و نفر مقابل برعکس روز های آفتابی را دوست داشته باشد، بیشتر هم به خاطر زدن عینک آفتابی مارکش.
یا مثلا راجع به آلودگی هوا و آب و امثالهم صحبت کنید و تصمیمات فردی بگیرید برای کمک به بهبود اوضاع یا بهتر بگویم بدتر نکردن اوضاع. )

بگذریم ... باز هم آب و هوا بحث را به کجاها که نکشید.
می گفتم...
آدم باید "خودش" را ببرد بنشاند مقابلش بگوید: چه مرگت است که هیچ جا خوب نیستی؟ که از همه چیز و همه کس ناراضی هستی؟ چه نداری؟ داشته های زندگی تو حسرت خیلی هاست.
چیز هایی که نداری هم خب... خیلی ها ندارند... تو تنها نیستی.

"آدم" باید "خودش" را ادب کند. گوش مالی اش دهد که انقدر "آدم" را اذیت نکند و در آخر هم نوازشی کند از سر این که شاید تو آنقدر ها هم مقصر نیستی...
 اما این حرف ها برای این است که دلم برایت می سوزد عزیزکم.
برای بغض های ماسیده در گلویت، برای تک تک حرف های نگفته که درونت قلنبه شده و از چشم هات بیرون زده اند، برای همه ی وقت های بی پناهی ات...

نمی دانم چرا همیشه انگار جای چیزی خالی است که حتی نمی دانی چیست.
شاید چون در پس هر خوشی فکر کردیم که مفهوم "شادی" باید بزرگ تر از این حرف ها باشد و آنقدر در جستجویش دویدیم که چشم هایمان به روی خیلی چیز ها بسته شد... خیلی چیزها...


+ عنوان از " صائب تبریزی " : 


نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده‌ام



۰ ۰

شب و شعر و شاملو


نیمه شب هایی هم هست که بی قراری و بی خوابی به سرت می زند و آن وقت است که نه آهنگ آرامت می کند نه فیلم و نه کتاب ...


تنها مسکن صدای شاملو ست که می خواند :


" پس از سفر های بسیار و عبور
 از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
 بر آنم که در کنار تو 
 لنگر افکنم ،
 بادبان برچینم ،
 پارو وانهم ،
 سکان رها کنم ،
 به خلوت لنگرگاهت در آیم
 و در کنارت پهلو بگیرم
 آغوشت را بازیابم
 استواری امن زمین را 

 زیر پای خویش "



و چقدر زیباست ترکیب این صدا با موسیقی " بابک بیات " ...



+ شعر از "مارگوت بیکل"  

 ترجمه ی "احمد شاملو"


۰ ۰
درباره من
این‌جا مکانی است برای تخلیه‌ی ذهن...
برای نوشتن از سکوت‌هایی که پر از کلمه‌اند،
نوشتن از حرف‌هایی که نباید گفته شوند و می‌شوند،
نوشتن از آن نجواهایی که زاده نشده می‌میرند...
نویسنده
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان